#تنهایی_رها_پارت_171
منتظر نموندم بیش ازاین تحقیر بشم برام مهم نبود مستخدم امین باشم ولی حرف این دختره ی لوس برای تحقیر من بود از اتاق بیرون آمدم به آشپزخانه رسیدم بغضم ترکید آره همه چیز تمام شد این دختره پولدار از اون سر دنیا با یکبار دیدن دکتر صاحب شد و من؟من بیچاره باید تا آخر عمر حسرت بخورم کاش منم پول داشتم و با پول می خریدمش توی این مدت نفهمید که من عاشقش هستم چطور قبول کرد با این دختر ازدواج کنه چه قهه قهه میزنند حالا من باید براشون قهوه ببرم اه چقدر بدبختم...اینکه اون شب ناراحت وعصبی شد ازحرف باباش !!
اشکمو پاک کردم و کمی آب به صورتم زدم تا سرخی چشمام از بین بره قلبم ریتم ناهماهنگی داشت توی سالن انتظار چند بیمار نشسته بودند.قهوه را به داخل بردم و روی میز دکتر گذاشتم تحمل دیدنشان را نداشتم ازاتاق خارج شدم بیماران را راهنمایی کردم آرینا تا آخر کار دکتر اتاقش موند خوبه حالا ازش متنفر بود که اینجوری رفتار می کنند اگه دوستش داشت چی چجوری رفتار می کرد.ساعت نه شب بود که بیماران رفته بودند هر دو از اتاق خارج شدند دکتر جلو آمد.
_خانوم آزادی من و آرینا قراره با هم ازدواج کنیم اینم کارت دعوت با حضورتون خوشحالمون کنید.
از شنیدن اسم ازدواج چشمام تار شد و هیچ نفهمیدم...گوشام داغ کرده بود نفسم گرفت..وچیزی نفهمیدم ..
وفتی به هوش آمدم روی تخت بیمارستان بودم دکتر روی سرم ایستاده بودو سرُمو نگاه می کرد.چشمهام و به سختی باز کردم نگاهم به نگاهش گره خورد اشک از گوشه ی چشمم متکای زیر سرم را خیس کرد.
با مهربانی گفت:
_چرا حالتون بد شد مگه نگفتم عصبی نشید نگرانی و استرس برات خوب نیست.نمی فهمم چه موضوعی شما رو تا این حد ناراحت کرده که فشارت انقدر پایین باید چند روزی تحت مراقبت باشید.
قادر به صحبت نبودم و فقط اشک می ریختم..وزیر حاله ی اشک تماشاش کردم اون دیگه مال من نبود می دونستم که دیگه فرصتی برای دیدنش نخواهم داشت.ای کاش می فهمید همه ی نگرانی های من از اون وعشقش که تو قلبم ریشه زده
خیلی حالم بد بود ..آقای داما هه ...امین ..آقای دکتر...رفتو به عروسیش رسید باتماس عمو خانوادم سریع به تهران رسیدن
پدر و مادر،سعید وآذین ..دلم نمی خواست بیشتر از این توی این بیمارستان بمانم از اینکه هر روز برای معاینه من می آمد بیشتر عذاب می کشیدم اون که منو دوست نداره پس چرا انقدر برای بهبود حال من اصرار داره بهتره بره پیش آرینا جونش
سه روز بعد به خانه برگشتم... شکست خورده افسرده باقلبی پراز درد ..درد ازدست دان عشقم ..عشقی که بابیرحمی تمام کارت عروسیشو به من داد ...به علت وخامت حالم دوباره بیمارستان بستری شدم باکسی صحبت نمی کردم حتی با اعضای خانواده که نگران حال من بودند در این مدت همه به دیدنم می آمدند اما با جسم بی روحم روبه رو می شدند.من وجود هیچ کدام و نمی خواستم نیاز من وجود دکتر بودو بس فقط اشک تسکینم می داد وقتی مرخص شدم پدر ومادر تخت منو به اتاق خودشان بردند روزها و هفته ها می گذشت و من حضور کسی را احساس نمی کردم نگاه می کردم ولی نمی دیدم.حرف می زدم ولی لب نمی گشودم...چهره ی زیبای دکتر یک لحظه رهام نمی کرد...خنده ای آرینا یک لحظه راحتم نمی گذاشت به راستی که با خیال او و چند ماهی که پیشش بودم زندگی می کردم.
بهار از راه رسید ولی یخهای قلب خسته ام هنوز آب نشده بود.سعید و آذین برای اینکه خنده بر لب من بیاورند شکلک ها و حرکات عجیبی از خود در می آوردند
شوخی می کردن حتی تو سر کله ی هم میزون ولی فایده نداشت حتی حسرت زندگی سعید وآذین رو می خوردم.چرا من نباید مثل اینها به عشقم برسم چرا؟
چرا باید سحم من اززندگی غمو غصه باشه؟چراباید با ی نظر عاشق مردی بشم که تواین مدت عشق منو ندید ؟
چرا باید اینقدر دلم بگیره ؟
نفهمیدم چطور بهار ازراه رسید درخت گیلاس پر از شکوفه های صورتی شده بود.گاهی زیر درخت می نشستم و با دستان ظریف نوازشش می کردم.اوهم سوز دل منو بیرون می داد وباد شاخه هاشو به رقص در می آورد صداش غمگین و شکننده بود.هوا هنوز کمی سرد بود شبها توی حیاط زیر درختم می نشستم وبه ماه خیره می شدم ...حس می کردم ماه امینو می بینه
romangram.com | @romangram_com