#تنهایی_رها_پارت_169
_ خدارو شکر ...به خاطر همه چیز ازت ممنونم برام دعا کن بد گیر افتادم
_خداحافظ
رفت و منوبا هزار غم تنها گذاشت از دور غیب شدن ماشینش و در انتهای خیابان می دیدم اشک امانم را بریده بود دویدم و از پله های خوابگاه بالا رفتم.صبح با هزار امید وآرزو اونجا را ترک کرده بودم و حالا با هزار غصه برگشتم خدایا التماس می کنم اونو ازم نگیر وارد سویتمان شدم بچه ها خوشحال به استقبالم آمدند و سوال پیچم کردند..
طیبه-.. رها رها چی شده بگو چه خبره
بغضم ترکید وخود را به آغوش نسیم پرت کردم و سفت فشردم به زانو نشستم و زار زار گریه کردم تا چند ساعت بچه ها نگران سوالی از من نپرسیدن اشکهام خشک شده بود ولی قلبم مثل باران می بارید آسمانم نامردی نکردو با من گریست...کمی آرام شدم و لیوان آبی که طیبه دستم داد خوردمو با گریه همه چیز را گفتم.
بچه ها بجز افسوس و نگرانی چیزی نداشتن به من بگن آرام و قرار نداشتم به چه سختی پیداش کرده بودم و به چه آسانی دارم از دستش میدم.
صبح با کسالت سر کلاس حاضر شدم.ساعت چهار مثل همیشه سرکارم بودم اما غمگین و افسرده دکتر موقع ورود سلام کرد و بدون احوال پرسی وارد اتاقش شد پایان کار با خدا حافظی ساده ای رفت.همه ی وجودم زیر اخمایش و سکوتش خورد شد..
.شکستن قلبم و احساس کردم اشک تو چشمانم حلقه بست با ناراحتی در مطب و قفل کردم و به خوابگاه برگشتم کمی پیاده رفتم و آرام وبی صدا به حال خود گریستم.
آخه خدا این چه سرنوشتیه که من دارم یک لحظه خوش نمی بینم اخه چرا امروز با من حرف نزد چرا؟ چرا؟
با این سوال های بی جواب به خوابگاه رسیدم، حتی حوصله صحبت با دوستانم رو نداشتم اونها هم منو درک می کردند و سکوتم را نشکستند.
چندروز همین طور گذشت و من نمی دانستم رفتار دکتر چرا عوض شده حتی با آقای امیری
گه گداری شوخی می کرد و حرف می زد سرسنکین شده بود.هرچقدر سکوتش ومی دیدم بیشتر زجر می کشیدم.کاش کمی جرات داشتم و بهش می گفتم دوستش دارم و بدون اون هیچ و پوچم افسرده و بیمارم اما جرات نداشتم.
زمستان از راه رسید گاهی برف کمی می بارید و گاهی باران از رفتار سرد دکتر به تنگناه رسیده بودم می خواستم استعفا بدم ولی دلم نمی آمد خودم و از دیدنش محروم کنم.
باید خودمو برای امتحانات ترم آماده می کردم...ولی افکارم نا آرام بود ازطرفیم نمی خواستم نمره هام کم بشه و جلوی بچه ها و استادهام حقیر شم حداقل باید این یک مورد رو پیروز بشم...
دوماه گذشت ورفتار دکتر هیچ تغییری نکرد...منو از لبخند کوتاهش محروم کرده بود...چقدر سنگ دل یعنی تا حالا نفهمیده چقدر دوستش یا بهش علاقه دارم...چرا اینقدر نگران وآشفته به نظر
می رسه ؟
آه هرکس تقدیری داره نمی شه با تقدیر جنگید اینم بخت منه کسی نیست حرف دلم را بفهمه یا چاره ایی بیندیشه من تنهای تنها بودم.
romangram.com | @romangram_com