#تلنگر_سیاه_پارت_74
خوب می دونستم که تو گروهشون دعواهای زیادی قراره رخ بده. جوری که ساورا کچل بشه.
نگاهی به سوگل انداختم و گفتم :
شبنم کی بهوش میاد ؟ نگاهی به شبنم انداخت و گفت : کم مونده ولی یکم تو اوایل گیج میزنه.
سری تکون دادم و به ساورا اشاره کردم که غذاهای اماده رو از تو کیفم بیاره و در همون حالم گفتم :
امروز رو استراحت کنید. از فردا جستجو رو شروع می کنیم.
ساورا با لحن پر تمسخری گفت:
در جستجوی گنج با یه مشت احمق.
دلنواز رو بهش گفت :احمق رو خوب گفتی. تو واقعااا احمقی!
ساورا درحالی که انگار یه مگس رو کنار میزد دستش رو تو هوا تکون دادو گفت :
دختره نمازت دیر شد برو.
دلنواز با شنیدن این حرف رنگش پرید و به گوشه ی اتاق رفت.
این دختر واقعاا جای تحسین داشت. همینکه تو این وضعیت با این همه تیکه و کنایه ی ساورا نمازش رو می خوند ، یعنیی یه فرشته به صورت انسان کنارمون قرار داره.
داهی.
درحال خوردن ساندویچ کتلتم بودم و به این فکر می کردم که اگه از این خونه پام رو بیرون بزارم حتماا به سراغ کارهای انجام نداده ام میرم.
مثلا اینکه درمانم رو ادامه میدم
و اینکه شاید دنبال گذشته ی مبهمم هم برم.
نگاهی به شیشه ی بالای در انداختم.
تیره شده بود. ولی,.. فکر نکنم تیره بوده باشه نه ؟
سری برای منحرف شدن افکارم تکون دادم و گوشیم رو از توی جیبم بیرون کشیدم.
romangram.com | @romangram_com