#تلنگر_سیاه_پارت_122


مامانم مشغول زندگی با شوهرشه . این کارا ازش بر نمیاد .

لبخندم محو شد . نباید یادش می نداختم .

وارد اتاق شدیم و هر کدوم به سمتی از اتاق رفتیم .

ساورا دست صحرا رو پس زد و به سمت کوله پشتیش رفت و ساندویچ ها رو در اورد .

و بعد از اینکه چشم غره ایی به صحرا رفت ،گفت :

اینا رو بده به بچه ها .

همه شروع به خوردن بودیم .

و مسلما هر کس تو افکار خودش غرق بود .

نگاهی به دلنواز که پایین تخت ساهی نشسته بود کردم و خواستم چیزی بگم که با شنیدن یه صدای سرفه ی مردونه دهنم از حرکت ایستاد.

منکه نبودم ساورام که کلا کارش چشم غره رفتن بود .

پس .. میمونه ساهی!!



دست از خوردن ساندویچ فلافل مونده ام برداشتم و درحالی که هنوز غذا رو نجویده بودم به داهی زل زدم و گفتم :

تو بودی ؟!!

داهی ام عین من با دهن پر گفت :

نه من نبودم .

شبنم پارازیت به حرفامون انداخت و گفت :

میشه با دهن پر حرف نزن..

من و داهی چشم غره ایی بهش رفتیم که حرفش رو نیمه ول کرد .

به ساهی نگاهی کردم و در همون حالم گفتم :


romangram.com | @romangram_com