#تلنگر_سیاه_پارت_105
واقعاا یه مشت دیوونه دور هم توی این خونه جمع شده بودیم .
اون از ساورا که حرصش رو با بد و بیراه گفتن خالی می کنه .
این از داهی که لب مرگم باشه به دیگران کمک می کنه .
دلنوازم که کلا عجیب والخلقه
ساده ، گیج و شبنم که همه ی بلا ها سرش میومد و صحرای دلخوش .
نفسم رو پر حرص به بیرون فرستادم و با احتیاط به دلنواز نزدیک شدم .
شاید باید حرفش رو باور می کردم اون زخم یک چیز معمولی نبود . ابدا .
دستی به نوک پا و دستش کشیدم .
و سراغ اون زخم روی مچ دستش رفتم .
نگاهی به زخم سیاه رنگ که اطرافش رو یک ماده ی سیاه گرفته بود انداختم .
و با کنجکاوی ایی که مخصوص به شغلم بود ،
فشاری به دستش اوردم که یک صدای گوش خراش و بد رو تولید کرد .
با ترس کمی از دلنواز دور شدم و درحالی که سعی می کردم نفسام رو به حالت قبلی برگردونم ،
نگاهی به داهی و صحرا که با تعجب به دلنواز خیره شده بودن کردم .
و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که طبق معمول با خونسردی تماام بگم :
خوب میشه . یه مسمومیت ساده بود که این ،اختلالات رو ایجاد کرده
ساورا .
گوشه ی اتاق تیره رنگ کنار ستون بزرگ کز کرده بودم و صورتم رو با وجود تمام درد هام توی دستم گرفته بودم .
بی توجه به صدای هوهوی بادی که تو خونه جریان داشت و منبع ورودش نا مشخص بود و صدای جغدی که خبر از شوم بودن روز های اینده رو می داد .
romangram.com | @romangram_com