#تحمل_کن_دلم_پارت_30


_چقدر اینطوری مظلوم میشی وروجک!

_حوصله ندارم جوابتو بدم عرشیا

_ حوصله نداری یا سردته؟

_ هر دو

بالاخره خورشید خانوم هم طلوع کردن. و ما هم برگشتیم خونه. خیلی خوابم میومد و اصلا هم حوصله نداشتم برم حموم از طرفی گرسنگی هم فشار آورده بود ترجیح دادم اول غذا بخورم و بعد برم استراحت کنم. انگار بقیه هم با من هم عقیده بودن.چون بعد از خوردن صبحوونه بزرگترا رفتن پیاده روی و ما جوونا هم رفتیم که بخوابیم. تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد. نمیدونم ساعت چند بود که با احساس نوازش دست مردونه ای از خواب بیدار شدم...

خخخخخ

حتما فکر کردین رایان بود نه؟؟

ولی اشتباه فکر کردین. بابام بود منحرف نباشین دوستان من

_سلام دختره خوشگلم نمیخوای بیدار شی؟

_سلام بابایی.. ساعت چنده؟

_۵ونیم عصر

_واقعا؟

_آره دخترم. آماده شو میخوایم بریم خرید.

_چشم.

زودی بلند شدم و یه دوش سرسری گرفتم. انقدر خوابیده بودم چشام پف کرده بود. موهامو با سشوار لخت کردم و یه مانتو و شلوار ساده پوشیدم و یه رژ کالباسی هم زدم و رفتم پیش بقیه.

عرشیا: ساعت خواب خانوم ؟

به ساعتم نگاه کردم و گفتم:

_۶ عصر آقا.

همه آماده شده بودن. با اینکه عاشق خریدم ولی امروز اصلا حوصله ی خریدو نداشتم. این عرشیا هم انگار نه انگار که پسر دایی منه! با امیر و رایان صمیمی شده و منو آوین و اذیت میکنه. البته من و آوین هم اصلا کم نمیاوردیم. البته شاید اگه رایان یکم دیگه ادامه میداد ضایع میشدم.

خاله و زن دایی که ماشاالله کل پاساژ و خریدن. من برای بابا چند دست لباس به سلیقه ی خودم انتخاب کرده بودم.

خرید من و آوین فقط لاک های رنگا وارنگ و لوازم آرایش بود. البته من واسه مردم آزاری یه چند تا خورده وسایل خریده بودم.

امشب شام به پای خانوما بود. شب هم قرار بود همه باهم بریم سیرک.خاله داشت دلمه درست میکرد آوین هم که آشپزیش حرف نداشت اونم کمکش میکرد. تو پاساژ که بودیم شنیدم رایان به زندایی میگفت خورشت فسنجون خیلی دوست داره، برای همون زندایی به آوین گفته بود فسنجون هم درست کنه. این یه برگه برنده ای بود دسته من

من هم داشتم سالاد هارو آماده میکردم. زندایی هم داشت میز و میچید.

همه دور میز نشسته بودن و من هم داشتم آخرین ظرف خورشت فسنجون که برای رایان بود و میبردم روی میز.

رایان هم رفته بود که دستشو بشوره و آخر از هم اومد و پشت میز نشست. منم قبل از اینکه ظرف و ببرم؛ دندون مصنوعی که خریده بودم و انداختم تو

وااااایی قیافه رایان دیدنی میشی وقتی بفهمه تو غذاش دندون مصنوعیه!!!!!!

ظرف و روی میز گذاشتم و چند مین بعد رایان اومد و پشت میز نشست.


romangram.com | @romangram_com