#سلطان_پارت_82


دستم رو پایین آوردم وهم زمان سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم،توهمون لحظه در عقب باز شد،بدون اینکه نگاهم رو از طاها بگیرم ،خیلی جدی گفتم:

_سامیار تو ام بشین عقب،طاها، بچه ها رو پشت سرمون راه بنداز خودتم بشین تو ماشین من.

_چشم خان!

این رو گفت و ازماشین دور شد،استارت زدم برگشتم عقب درحالی که دست راستم رو به پشتی صندلی کناریم گرفته بودم خیره شدم ،به عقب ودنده عقب ازعمارت خارج شدم،صدای هق هق دختر بدجور اعصاب نداشته ام رو خط خطی می کرد.

برگشتم روی صندلی،طاها درماشین رو باز کردو نشست تو ماشین.

_قربان اسلحه تون.

نگاهم رو به دستش دوختم،هفت تیر رو از میون پنجه های قویش بیرون کشیدم وداخل جیب کتم گذاشتم.

خیلی سریع راه افتادیم.

_ولم کنید ،من نمی خوام برگردم پیش اون عوضی ها،خواهش می کنم،من رو تحویل اون نامردا ندین.

سکوت کرده بودم،نمی خواستم بلایی سر این دختره بیارم تا آتو دست اون مهران بدم.

بعد پنج دقیقه رسیدیم به باغ سیب.

ازدور مهران و سامان وپنج تااز مردای مسلح کنارشون رو دیدم.

تعدادشون بیشتراز ما بود.

بهشون نزدیک نشدم،سریع گوشیم رو درآوردم وهم زمان که شماره ی مهران رو می گرفتم آروم اما عصبی غریدم:

romangram.com | @romangram_com