#سلطان_پارت_75


وهمزمان،دست انداختم درماشین رو باز کردم ،نشستم داخل ماشین و پام رو روی پدال گاز گذاشتم وخیلی سریع حرکت کردم.

(سیاوش،سرگرد سرمدی)

رد مسیری که رفت رو گرفتم،می دونستم اون آدمی نیست که به این سادگی ها ازچیزی که می خواد بگذره،

_چه نقشه ی شومی تو سرت داری سلطان،بازدوباره کی رو هدف گرفتی،لعنتی...

کمی خم شدم آرنج دوتا دستم روروی پاهام گذاشتم،وکلافه دستم رو به سرم گرفتم وعصبی موهام رو بهم ریختم.

خیره شدم،به درکتابخونه ای که الان بسته بود ولی صبح ها بروبیایی داشت برای خودش،حداقل زمان ماکه این طور بوده.

خیره به کتابخونه ویادآوری و زیروروکردن خاطرات بودم،که یکدفعه بایادآوری چیزی ،مثل جنزده هاازجام بلند شدم،خیلی سریع گوشیم رو از داخل جیبم درآوردم وهمزمان که شماره می گرفتم،عصبی به سمت ماشین قدم برداشتم.

_سلطان لعنتی!

بعد دوتا بوق گوشی رو جواب داد.

_الو!

_کیارش،کجایی الان؟

_با نفس اومدیم فروشگاه،آخه یه سری وسایل لازم داشت ،الانم تو خیابونیم داریم می ریم سم...

نذاشتم حرفش رو ادامه بده.

_ببین چی می گم کیارش،سریع خودت رو برسون به اداره ی پلیس مفهومه.

romangram.com | @romangram_com