#سلطان_پارت_74


باخشم بلند غریدم:

_آخه چرا توی عوضی نمی تونی افساراون هدف لعنتیت رو بگیری و کنترلش کنی ،چرا همیشه برای من مشکل می تراشی.

_من باتوکاری ندارم،این رو خودت هم خوب می دنی که راه من و تو از هم جداست.

_جدی!!

باخشم ،سرم رو بالا گرفتم،بیوقفه وبافاصله نفسم روبیرون دادم چشم های وحشی وخشم گینم رو به چشم هاش دوختم،وبه یک باره از روی نیمکت بلندشدم،مثل اینکه بحث بااین مرد بی فایده بود باید نقشه ی دومم رو اجرا می کردم

ایستادم و سرم رو کمی مایل به پایین گرفتم وتو همون حین که دستم رو داخل جیب کتم می بردم،بالحن خشک و جدی گفتم:

_می دونی چیه سرگرد،حق باتوعه ،من اگه سلطان باشم خودم اون دخترهارو به قلمروم برمی گردونم،ازاولش هم نباید پیش تو می اومدم.

روز خوش ،سرگرد سرمدی،روزخوش.

نیشخندی زدم و روم رو ازش گرفتم و به سمت ماشین که اون سمت خیابون پارک کرده بودم قدم های بلند و مسمم برداشتم ،همزمان گوشیم رو درآوردم شماره ی سامیاررو گرفتم،

_الو...

_سامیار نقشه رو اجراکن.

_باشه امیرسام، همین حالا شروع می کنیم.

تماس رو قطع کردم و نیشخند مرموزانه ای زدم و زیر لب آروم جوری که فقط خودم بشنوم نجوا کردم.

_هنوز خیلی ،مونده تا بتونی مثل من شی ،سیاوش خان،بچرخ تا بچرخیم.

romangram.com | @romangram_com