#سلطان_پارت_53
_گفتی کی اومده؟!
_اونااینجا چه غلطی می کنن؟!
_نمی دونم داداش.
آروم راهی که رفتم رو برگشتم،باخشم کنترل شده ای به سمت سالن پذیرایی رفتم،بدجور کنجکاو شده بودم ،که دلیل اومدن این گرگ زاده ها چیه؟
****
نگاه مهران به سمتم کشیده شد،لبخند زد،اون هم مثل من مغرور انه به صندلی تکیه داده بودو سلام خشکی داد.
مثل همیشه شیک و جذاب به نظر می رسید،اما حقا که لنگه ی اون پدر گرگ صفتش بود.
نگاهم رو بی تفاوت ازروی صورتش برداشتم وفقط به تکون دادن سر اکتفا کردم.
صداش خشک و جدی به گوشم رسید.
_کارواجبی باهات داشتم ،سلطان که الان من رو اینجا می بینی!
بی تفاوت بهش بالاترین قسمت سالن،روی مبل نشستم وبا لحن سردی که نفرت توش موج می زد غریدم:
_چه کار مهمی بوده که آقا زاده نا پرهیزی کرده و پاش رو تو قلمرو سلطان گذاشته.
باچشم های نافذش خیره شد بهم،کمی سرجاش جابه جاشدو با لحنی که توش تردید بود گفت:
_دیشب،یکی اسطبل عمارت رو آتیش می زنه ،ازاون موقعه زن من هم ناپدید می شه؟
romangram.com | @romangram_com