#سلطان_پارت_48


به سمت صندوقداررفتم که پشت میزش آروم نشسته بودو مشغول حساب کردن سفارش مشتری بود.

بادو قدم بلند به سمتش هجوم بردم،مشتم رو محکم روی میز کوبیدم و داد زدم:

آرمان کجاست؟!

دختری که کنارمیز ایستاده بود وحشت زده جیغ خفیفی کشید .

توجهی بهش نکردم نگاهم رو به صندوق دار دوختم،

انگاراز فرط وحشت قدرت تکلمش رو از دست داده بود،به شدت می لرزید،لبانش بی هدف بازو بسته می شدن ولی صدایی ازبینشون خارج نمی شد.

صدای مشتری ها دراومده بود باخشم به سمتشون برگشتم و فریاد زدم:

_چیه به چی اینجوری نگاه می کنید.

ازشدت خشم نفس نفس می زدم ،دوباره چرخیدم سمت صندوقدار.

باتته پته فقط تونست «قربان»رو به زبون بیاره.

عصبی تو موهام دست کشیدم و زیر لب غرییدم:

_همتون برید به درک،د...بنال لعنتی.

سکوتش داشت روانیم می کرد .

فکرنمی کنم این بخت برگشته ام از آرمان خبری داشته باشه‌.

romangram.com | @romangram_com