#سلطان_پارت_43


اون هم اینطور دقیق و حساب شده.

_شغل من همینه،باکلی تحقیق و پرس وجو،تایید شده وموثق...

سکوت کرد...

دست هام هنوز هم می لرزیدن وتنم یخ کرده بود، فشارعصبی زیادی به یک باره به سمتم هجوم آورده بود.

چشم هام رو بستم وبایک نفس عمیق باز کردم،فهمیدم که فشارم افتاده..جلوی چشم هام سیاهی می رفت.

ازرنگ و روی پریده ام فهمید که اوضاعم ،حسابی داغونه...

_چت شد،نفس؟!خوبی؟!

_خوبم.

_امارنگت پریده.

وبی معطلی ازجاش بلند شد و رفت تو آشپز خونه.

بعدازچند دقیقه بایک لیوان آب قند برگشت...

لیوان رو گرفت جلوی صورتم و گفت:

_بگیر این رو بخور،حالت رو جا می آره..

ازدستش گرفتم،وزیر لب تشکر کردم.

romangram.com | @romangram_com