#سلطان_پارت_42


وخبری هم از جسد دختر پنج ساله نبوده.

امیرسام و سامیار و سونیاام که مدرسه بودن و زنده می مونن.

اما سرهنگ میوفته دونبال تحقیق وجمع آوری مدارک برای دستگیر کردن پاشا به یه مدارک مهمی ام دست پیدا می کنه که متاسفانه پاشا می فهمه و یه روز وقتی سرهنگ بازنش می رن ازخونه بیرون ،ماشینشون رو منفجر می کنه،

این رو که گفت چشم هاش رو حریری از اشک گرفت .

کلافه ازروی مبل بلند شد دست های مشت شده اش روکنارش قرار داد به سمت دیوار رفت و مشت محکمی به دیوار زد.باخشم غرید:

_اون سرهنگ پدر من بود،واحسان پدر امیرسام یاهمون سلطانه....

مادوتا دوست بودیم،دوستای صمیمی،وهرکدوم وقتی پدررومادرمون رو ازدست دادیم پانزده سالمون بود،

وقتی امیرسام فهمید پدرش به خاطر اعتماد به پدرمن کشته شد،پا گذاشت رو دوستی مون،وبه جاش کینه تو دلش نشست.

دقایقی به سکوت گذشت.

باتردید نگاهش کردم وپرسیدم:

_همه فکرمی کردن که مردم.

مکث کوتاهی کردوسرش روتکون داد.

_اولش آره ،ولی بعدش که آثاری از جنازه ات پیدانکردن فهمیدن که زنده ای ،ولی چه فایده بعد مرگ بابا دیگه هیچکس راضی نشد تا خودش رو درگیر این پرونده بکنه،یکی از دلایلی که پلیس شدم،حل پرونده ی پاشا وگیرانداختنش بود،من یکی که فکرش روهم نمی کردم پاشا تورو پیش خودش نگه داشته باشه،اون با مخفی کردن هویتت تونست همه رو گول بزنه.

_اونوقت تو اینارو ازکجا می دونی؟

romangram.com | @romangram_com