#سلطان_پارت_40


_چی نه؟بپرس سرکی؟

وازنگاه سنگینش خیلی چیز ها دستگیرم شد،باتردید جواب دادم:

_یعنی می خوایی بگی که م...من؟!

سرش رو قاطعانه به نشونه ی مثبت تکون داد.

_این مزخرفات چیه که می گی سرگرد ،اصلا سردرنمیارم یعنی چی که سرمن معامله کردن.

تعجب نکن.

این شرطیه که پدرواقعیت قبل مرگش گذاشته بود.

آب دهانم رو باتعجب قورت دادم.

طبق عادت که هول می شدم ،دستی به شالم کشیدم.

شوک زده گفتم:

_پدر واقعیم،منظورت رو واضح بگو سرگرد...

نفسش رو عمیق بیرون داد وباهمون اخم کمرنگی که روی پیشونیش چند تا چین نازک انداخته بود،

آرنج دست چپش رو به دسته ی مبل تکیه دادو گفت:

_اونی که تو این همه مدت بهش می گفتی بابا،پدرت نبوده،پدرواقعی تو محمد نجم صاحب شرکت بزرگ و معتبر تو آلمان بودش ومال و املاک زیادی هم تو تهران داشت که متاسفانه نمی دونم چه جوری بعد مرگش پاشا صاحب همشون شد.

romangram.com | @romangram_com