#سلطان_پارت_110
_نه من حرفم بااونه نه شما...
چشم هاش از شدت خشم واعصبانیت قرمز شده بود،هجوم خون رو به مغذش احساس می کرد،اینبار سرهنگ تو بد موقعه ای مزاحمش شده بود،درست زمانی که داشت به خواسته اش برای تصاحب آهوی گریزپایش می رسید.
_چیه ؟!چی می گی تو،واجب بوده حتما.
ازشدت خشم فکش منقبض شد،دندون هاش رو جوری روی هم فشار داد که شک نداشتم،که باکمی فشاردیگه میشکنن.
_خب دیگه،سرگرد؟!اگه تحقیق هاتون رو انجام دادین ،بهتره که رفع زحمت کنید.
سرگرد نیشخندی زدو یک قدم بلند به سمت مهران برداشت ،رخ به رخش ایستاد،هم قدو هیکل هم بودن.
یقه ی پیراهن مهران رو با انگشت اشاره وشستش گرفت ودرحالی که باهاش بازی می کرد،گفت:
_ماام داشتیم رفع زحمت می کردیم،مهران خان،شما ام سلام مخصوص من رو به پدر عزیزت برسون،بگو که سیاوش سرمدی عرض ادب کردش.
مهران لبخندکجی زدو گفت:
_حتما سلامت رو بهش می رسونم سرگردـ.
سیاوش روکردبه سروان احمدی هم زمان دستش روازروی یقه ی پیراهن مهران پایین آورد .
_بریم سروان،برای امروز کافیه.
روکرد به مهران و پوزخندی زد وحینی که به سمت ماشینش می رفت گفت:
_ کارمادیگه اینجا تمومه،پسرپاشا.
romangram.com | @romangram_com