#سلطان_پارت_109
یه لحظه چشمم به صورت متعجب ودهان بازمونده ی برادرش افتاد،سرم رو پایین انداختم،دستم روروی دوشش گذاشتم،ودوباره همون بوی عطر خوش بوش بینیم رو نوازش کرد، برادرش پشت سرمون قدم برمی داشت،اسمش رو یادم نمیاد،سیاوش گفته بود اما من یادم رفته بود.
_داداش کجا می بریش؟
_برو دراتاق روبه روی اتاقم رو بازکن.
سریع ازکنارمون رد شد ،ازپله ها بالا رفت.
دوباره رفتم تو فکرسلطان راستش واقعا مرد مغرورو باجزبه ای بود،درست همون طوری که زن های عمارت پاشا ازش می گفتن.
تو فکربودم که وارد اتاق شدیم ،به یک باره من رو رها کرد و افتادم روی تخت،شونه اش رو چند بار چرخوند ،گردنش رو چپ و راست کردو بالحن جدی و سردی خیره به صورتم گفت:
_الان به یکی از خدمه می گم برات جعبه ی کمک های اولیه بیاره ،اگه چیزی لازم داشتی بهش بگو.
زیر نگاه سنگین و پرنفوذش طاقت نیاوردم سرم رو پایین انداختم.
باچند قدم بلند ازاتاق خارج شد بدون اینکه حرفی دیگه ای بزنه.
باصدای بسته شدن در نفسم رو عمیق بیرون دادم.
(مهران)****
_چیه سرگرد ،حرف حسابت رو بگو،مارواینجا معتل کردی رفتی داری با گوشیت حرف می زنی؟
_آقا شما چکاربه سرگرد داری با من حرف بزن،
نفسش روباخشم بیرون داد و حینی که دستش رو روی هواتکون می داد فریاد زد:
romangram.com | @romangram_com