#سیمرغ_پارت_51

نگاهی به چهره ی جدیش انداختم که بک گرانتی از خنده و مهربونی توش داشت. لبخندی زدم و وارد شدم.
از دیدن چیزایی که رو به روم بودن زبونم بند اومده بود....سرتاسر دیوار رستوران آکواریوم بود.. پر از ماهی های ریز و موجودات دریایی فوق العاده زیبا که مطمئن بودم از گونه دریایی دریای خودمونن! میز های چوبی و قدیمی که دو طرفشون نیم کت هایی به همون جنس دیده میشد.. فضای نیمه تاریک و فانوس های بی نهایت شاعرانه.. همه چیز شدیدا زیبا و نفس گیر بود و با سلیقه ی خاصی تدارک دیده شده بود!
صداش کنارِ گوشم از همیشه نزدیک تر بود.
_چطوره؟
خیره به اطراف زمزمه کردم:
_فوق العادست!
گوشه ی دنجی نشستیم. نمیتونستم چشمم رو از اطراف بگیرم. حس میکردم تمامِ غربتِ این چند ماهم برطرف شده. آرامش شدیدی تو وجودم حس میکردم. قطره اشکی رو که از شوق روی گونم چکیده بود پاک کردم. پارسا با تعجب نگاهم میکرد. خنده ی بی حواسی کردم و قبل از اینکه سوالش و بپرسه گفتم:
_اینجا منو یادِ شهرمون انداخت.. دلم برای خونه خیلی تنگ شده!
حس کردم چشماش مهربون شد!
_اومدیم دلت باز بشه ها مثلا؟ دو هفته دیگه عیدِ دخترِ خوب! میری پیششون دیگه!
نفس عمیقی کشیدم.
_نگرانیِ منم از همینه!
چشماشو ریز کرد. تازه متوجه حرفی شدم که از دهنم پریده بود!
_نگرانی برای چی؟
بی جواب گذاشتمش و به رو به رو خیره شدم. کنجکاویِ نگاهش آدمو ذوب میکرد....تو زندگیم این همه از سررسیدنِ گارسون خوشحال نشده بودم. سفارشاتِ غذا و انتخابشون و به خودش واگذار کردم و غرقِ در افکارِ خودم به اطراف خیره شدم.
"
_چرا نمیخوری عزیزم؟ دوستش نداری؟
صورتمو جمع کردم
_میدونی که غذای دریایی دوست ندارم. چرا نپرسیدی؟
چشمکی به روم زد
_عمه خیلی لوست کرده.. خودم عادتت میدم.
چشم غره ای بهش رفتم. یک چشمش به من بود و یک چشمش به گوشیِ دستش.. از وقتِ اومدن در حال اس ام اس دادن بود!
_نمیشه اون گوشی رو بذاری زمین نیما؟ تو با منی یا با گوشی؟
گوشی رو توی جیبش فرو برد و دستمو گرفت
_چشم نیلوی من.. هرچی تو بگی!
با سوء ظن به حرکات شتاب زده ی دستش نگاه کردم و بی حرف مشغولِ خوردنِ غذای نیمه کارم شدم"
_چرا نمیخوری؟
یکه خوردم. اونقدر غرقِ گذشته بودم که کاملا موقعیتم و از یاد برده بودم. نگاهِ تلخی به ماهیِ تزئیین شده ی جلوم انداختم!

romangram.com | @romangram_com