#سیمرغ_پارت_50

_کجا بود؟
با خنده پشتِ سرمو خاروندم.
_نمیدونم دقیقا.. یه جایی وسطِ شهر بود!
برگشت و با خنده نگاهم کرد.
_خوبه پس.. اینجایی که میریم غذاهاش حرف ندارن!
از اینکه فضا نرم تر شده بود خوشحال بودم.. اشتهام حسابی تحریک شده بود!
_پاپ یا کلاسیک؟
گنگ نگاهش کردم. اشاره ای به ضبطِ ماشین کرد. دستامو به نشونه نمیدونم بالا بردم. ابرویی بالا انداخت.
_پس اینبار انتخاب با من!
لبخندی زدم و سر و پا گوش شدم. موسیقیِ قدیمیش لبخند تلخی رو روی لبم نشوند. ابی بود.. خواننده ی محبوبِ ...
"شب به اون چشمات خواب نرسه... به تو میخوام مهتاب نرسه...
بریم اونجا اونجا که دیگه... به تو دست آفتاب نرسه
عاشقت بودن عشق منه... اینو قلبم فریاد میزنه..
گریه ی مستی داره صدام! این صدای عاشق شدنه!"
سرمو به پشت تکیه دادم و چشمامو بستم. صدای ضبط و کمتر کرد.
_خوابت میاد؟
با همون حالت گفتم:
_نه !
حس کردم جوابم قانعش نکرده. به طرفش برگشتم.
_از ابی خاطره ی خوبی ندارم!
با دقت به چهرم خیره شد.. بعد از چند دقیقه دست برد و ضبط و خاموش کرد.
_مجبور نیستیم گوش کنیم!
_مشکلی نداره!
با شیطنت ابرو بالا انداخت.
_سرو پا اشکاله! همین که قیافت شکل مامان بزرگا میشه واسه گرفتن حالمون بسته!!
ماشین متوقف شد. پارسا با دستش با حالت با نمکی اشاره کرد تا پیاده بشم و خودش هم بعد من پیاده شد. سوئیچ ماشین رو به مسئول پارک سپرد و با دستش به راه چوبی رو به روم اشاره کرد که انتهاش به در رستوران ختم میشد! سرمو بالا آوردم و از دیدن چیزی که رو به روم بود چشمام تا حد ممکن گشاد شد.. نمای رستوران یه کشتی بزرگ جلبک زده و قدیمی بود... درست عین این میموند که از یه کشتی به زور در و پنجره درآورده باشن.. دهنم از این همه زیبایی و خلاقیت باز موند! طبق عادت همیشگیم فوری چشمم دنبال لوگوی روی تابلو چرخید که متوجه شدم تو بالاترین قسمت کشتی روی بادبان با حالت گرافیکی خاصی نوشته شده:
"کشتی"
_خانوم گرافیست؟ اگه کارشناسیتون تموم شده بریم داخل!

romangram.com | @romangram_com