#شروع_از_پایان_پارت_63
_ خدا کنه بهزاد باشه........
و با سرعت در حالیکه اصلا نمیتونستم گریه مو کنترل کنم خودمو به طبقه ی پایین رسوندم، هنوز از پله ها کامل پایین نیومده بودم که بهزاد از در وارد شد،از همونجا با گریه فریاد زدم:
_ کدوم جهنمی بودی؟........
ولی گریه بهم امون نداد تا بتونم ادامه بدم و فقط با هق هق دستامو تکون میدادم ، گریه و ترس از دست دادن آرش توام با هم باعث شده بود نتونم نفس بکشم و توی اون شرایط سعی میکردم به بهزاد بفهمونم که حال آرش بده ولی نه صدام در میومد و نه نفسم، فقط یه صداهای نامفهومی از گلوم خارج میشد، بهزاد با نگرانی خودش و بهم رسوند:
_ شششش......آروووم .......نفس بکش ........آروم نفس بکش........چیزی نیست................آروووم......
سعی میکردم کاری که میگه رو بکنم اما نمیتونستم و بدتر نفسم گیر میکرد و گریه م شدت بیشتری گرفته بود،منو نشوند رو مبل و خودش با سرعت رفت تو آشپزخونه و چند لحظه بعد با یه پاکت برگشت :
_ بیا تو این نفس بکش........آفرین.........ادامه بده.......
با این کار کم کم داشتم آروم میشدم، با بیحالی در حالیکه نفس نفس میزدم دهنمو از تو پاکت بیرون آوردم و بریده بریده بهش گفتم :
_ آرش.....آرش داره .....میمیره.......برو بالا.......
با تعجب بهم خیره شده بود اما یه دفعه با سرعت از جاش بلند شد و پله ها رو دو تا یکی رفت بالا .........
romangram.com | @romangram_com