#شروع_از_پایان_پارت_62

منو تو بغلش فشرد و زیر گوشم زمزمه کرد:

_ چرا اینقدر اذیتم میکنی؟............

بهش اجازه دادم دق دلیاش و اینجوری خالی کنه و اونم بی هیچ حرکتی منو تو بغلش گرفته بود و فقط هر از چند گاهی با دستاش بیشتر فشارم میداد، نمیدونم چند دقیقه بود که به این حالت مونده بودیم ولی انگار اصلا خیال ول کردنمو نداشت ، برای اینکه به خودش بیارمش زیر لب صداش کردم :

_ بهزاد ؟...............

یه فشار محکم دیگه بهم داد و با سرعت از اتاق زد بیرون و من موندم و حس جدیدی که بهش دچار شده بودم، سر تا پام میلرزید، تا به حال همچین آغوشی رو تجربه نکرده بودم ، میدونستم که بهزاد به خاطر اینکه انتخاب دیگه ای نداره اینقدر به رابطه با من مصره ولی باید یه فرصت به خودم و خودش میدادم ولی اونم باید قبول میکرد که ازم توقع بیجا نداشته باشه ، هیچ دختر و پسری تو هیچ جای دنیا برای اولین رابطه با هم نمیخوابن، اول همدیگه رو محک میزنن تا ببینن اصلا میتونن همدیگه رو تحمل کنن یا نه؟ هر چقدر که در مورد این مسائل ندونم حد اقل اینو میدونم ، ولی خودمونیم آغوشش یه جوری بود........یه جور باحالی........... از خجالت این فکر سرمو انداختم پایین و یه لبخند عصبی زدم ، اوففففففففف...........بهتره برم بخوابم ،شاید فردا صبح بهش بگم، ولی چه جوری؟من اصلا روم نمیشه، کاش خودش موضوع و پیش بکشه...............

موقع صبحونه هرچقدر منتظر بهزاد موندیم نیومد، حدس زدم شاید دیشب دیر اومده باشه و هنوز خواب باشه ، از آرش خواستم بره ببینه اگه بیداره صداش بزنه ولی آرش گفت تو اتاقش نیست ، با سرعت از جام بلند شدم و با دلواپسی شماره شو گرفتم، بعد از چند تا بوق قطع شد، دوباره که شماره شو گرفتم گوشیشو خاموش کرده بود ...........با این کارش خیالم یه کم راحت شد،حداقل میدونستم حالش خوبه ، احتمالا تو قهره .............هر جور مایله........اگه دوست داره میتونه تا هر وقت دلش بخواد قهر کنه چون کسی نازش و نمیخره..............خودمم میدونستم این افکارم از ته دل نیست ولی از ته دل هم که نباشه سرم بره نازش و نمیکشم.

بعد از ظهر وقتی داشتیم با آرش نقاشی میکشیدیم متوجه شدم آرش زیاد حال نداره و صورتش هم قرمز شده،به پیشونیش که دست زدم فهمیدم تب داره ، همش تقصیر من بود، با اینکه میدیدم هوا داره سرد میشه اما به فکر لباس مناسب براش نبودم و هنوز لباسای تابستونی تنش بود، بغلش کردم و بردم بالا رو تخت خوابوندمش، هول شده بودم نمیدونستم باید چیکار کرد، تصمیم گرفتم براش سوپ درست کنم ، اما لحظه به لحظه تبش بالاتر میرفت ، پارچه ی خیس رو پیشونیش گذاشتم ولی اثری نداشت. باید بهش تب بر میدادم ، چون نمیتونست قرص بخوره ، پودرش کردم و تو آب حلش کردم و با تمام تلخیش مجبورش کردم بخوره و خودم پاشویه ش کردم، خیلی وقت بود که هوا تاریک شده بود اما من اینقدر حواسم پرت آرش بود که گذشت زمان و یادم رفته بود و اصلا نمیدونستم ساعت چنده ، از شدت تب شروع کرده بود به هذیون گفتن، با گریه به موهای خیس از عرقش دست کشیدم :

_ آرش؟.........عزیز دلم؟..........حالت خوب میشه.........چیزی نیست ..........قول میدم..........

سریع بوسیدمش و شماره ی بهزاد و گرفتم اما گوشیش هنوز خاموش بود ، زیرلب فحشش دادم:

_ دیوونه ی........احمق.........

به ساعت نگاه کردم، باورم نمیشد، ساعت از 10 شب گذشته بود و توی تمام این مدت آرش تو تب داشت میسوخت، یاد چیزایی که در مورد خطرات تب بالا خصوصا واسه بچه ها شنیده بودم افتادم و تمام تنم از ترس لرزید، دوباره با گریه پاشویه ش کردم و زیر لب دعا خوندم، قرص باید کم کم اثر میکرد پس چرا هیچ خبری نبود؟ از صدایی که از حیاط اومد از جا پریدم :

romangram.com | @romangram_com