#شروع_از_پایان_پارت_41
حالا دیگه داشت گریه میکرد و من هم بدون اینکه بدونم داشتم باهاش گریه میکردم.من همه ی دوستا و آشناها و فامیلا رو ول کرده بودم که برا خودشون بپوسن.از فکر اینکه اگه من مرده بودم ، اونا باهام این کارو میکردن حالت تهوع بهم دست داد، دوییدم طرف دستشویی و هر چی تو معده ام بود وخالی کردم ،وقتی برگشتم تو هال ژان پل کنار مریم نشسته بود و مریم داشت تو بغلش گریه میکرد،سرمو تکون دادم و با حالت دو رفتم طرف پله ها،بهزاد داشت پشت سرم صدام میکرد اما برنگشتم.رفتم تو اتاقم ودر و بستم ،خودمو انداختم رو تخت و تا میتونستم گریه کردم،چند دقیقه بعدصدای در اومد و بعدش مریم وارد شد،اومد کنارم نشست، چند دقیقه فقط همدیگه رو نگاه میکردیم،بعدش با زحمت گفتم:
_ من همه ی آشناهامو ول کردم به امون خدا...
_ فردا میریم جمعشون میکنیم.
_ نمیشه....تو به اندازه ی کافی کشیدی....منم از پسش بر نمیام.
_ اگه بخوای از پسش بر میای،منم تو این چند روز اینقدر دیدم که برام عادی شده،تازه اینا که چیزی نیست چون من اصلا نمیشناسمشون،ژان پل هم کمکمون میکنه.
با تعجب بهش نگاه کردم:
_ چرا اینکارو برام میکنی؟
یه لبخند بهم زد:
_ چون میخوام دوستت باشم.
خودمو انداختم تو بغلش و با گریه گفتم:
romangram.com | @romangram_com