#شروع_از_پایان_پارت_40
_ تموم شد.
یه نگاه به زخمش کرد و گفت:
_ بهت حق میدم تا حالا جوراب ندوخته باشی.
بیا....اینم عوض تشکرش بود.
خواستم کمکش کنم بره اتاقش ولی قبول نکرد و گفت نمیخواد این پایین با جیمز تنهام بذاره،کمکش کردم رو یکی از کاناپه ها دراز بکشه و رفتم براش پتو و بالش آوردم. برای ناهار براش سوپ به اضافه ی جگر درست کردم تا کم خونیش جبران بشه،هر چند با این چیزا جبران نمیشد چون حالش خیلی نزار بود. ولی یه اتفاق خیلی جالب افتاد و اون اینکه بعد از خوردن غذاش برای اولین بار ازم تشکر کرد،برای اون پیشرفت خوبی به حساب میومد.
جیمز به هوش اومده بود و برای اینکه حرف زیادی نزنه به پیشنهاد بهزاد دهنشو بستم،با اینکه به قصد کشت رو بهزاد چاقو کشیده بود ، بازم این موضوع که اینجوری بسته بودیمش رو وجدانم سنگینی میکرد،برای اینکه از بار عذاب وجدانم کم کنم رفتم براش غذا آوردم که با چشم غره ی بهزاد همراه شد. ولی به روی خودم نیاوردم ،نمیتونستم بذارم از گشنگی بمیره که.
نزدیکای ساعت 3 ژان پل برگشت ودر میان تعجب ماها تنها نبود،یه دختر24-23 ساله ی خیلی خیلی خوشگل باهاش بود.شبیه نقاشیهای مینیاتوری بود.بی اراده نگاهم به سمت بهزاد کشیده شد،میخواستم ببینم واکنشش در مقابل زیبایی اون چیه؟ولی نگاهش چیز خاصی رو نشون نمیداد.نمیدونم چرا یه لحظه احساس کردم خیالم راحت شده،از خودم تعجب می کردم.ژان پل برامون توضیح داد که چه جوری اونو تو یکی از شهرهای اطراف شیراز پیدا کرده و میگفت اون از این به بعد دخترشه و مثل یه پدر دوستش داره،ما نمیدونستیم چه اتفاقاتی بین اونا افتاده که ژان پل اینهمه احساسات به خرج میده و خوب خودش هم چیزی نگفت. وقتی که از اتفاقاتی که در نبودش افتاده بود براش گفتیم با تاسف سرشو تکون داد و به جیمز نگاه کرد و قرار شد به زودی برش گردونه پیش نیک تا اون بهش رسیدگی کنه.
رفتم کنار اون دختر که آروم یه گوشه نشسته بود و داشت پایین و نگاه میکرد،به نظر میرسید که داره غریبی میکنه،یه غم عجیبی توی چشمای قشنگش بود،بهش لبخند زدم و سر حرفو باهاش باز کردم تا احساس راحتی کنه. اسمش مریم بود و مثل من دیپلمه بود،ولی انگلیسی بلد نبود و نمیتونست حرفای ژان پل و متوجه بشه،وقتی بهش گفتم اون میخواد تو دخترش باشی خیلی تعجب کرد،ازش پرسیدم که توی این چند روزه چیکار میکردی و چطوری میگذروندی،با همون چشمای غمگینش که حالا اشک هم توش حلقه زده بود و غمگین ترش کرده بود بهم نگاه کرد :
_ داشتم خونوادمو خاک میکردم،دوستام،فامیلام، آشناهام......تا همین دیروز کارم همین بود.
با تعجب و وحشت بهش نگاه کردم،باور کردنی نبود ،من فقط یه روز با بهزاد مرده ها رو جمع کردیم و هنوزم کابوسش دست از سرم بر نمیداشت،اونوقت اون...... تنهایی....... این همه مدت مرده ها رو خاک میکرده،از تصور اینکه مرده ها بعد از این همه روز به چه شکلی در اومده بودن حالم به هم خورد،حالا میتونستم اون غم عجیب تو نگاهش و درک کنم.
_ بعضی هاشون هنوز خیلی بچه بودن،حتی نوزاد هم بود... من همه شونو میشناختم،از همه شون خاطره داشتم...
romangram.com | @romangram_com