#شکیبا_پارت_50

ورود تو به مدرسه ي پسرونه که تموم کارکنانش مرد هستن واقعاً براي دختر مثل من سخت بود ... نه تا اون موقع تو مدرسه
پسرونه اي پا گذاشته بودم ... و نه بچه اي رو براي ثبت نام همراهی کرده بودم .... به اضافه ي اینکه نمی دونستم براي به
دست آوردن مدارك تحصیلی قبلی علی می تونم به آموزش پرورش مرکز مراجعه کنم ...
مدیر مدرسه که دید چقدر تو این کار ناشی هستم قبول کرد که خودش به اداره ي اموزش و پرورش فکس بزنه و ازشون
درخواست کنه تا سوابق تحصیلی علی رو براش بفرستن ....
خیلی خسته بودم ... کاراي علی بیش از تصورم ازم انرژي گرفت .... هم خریدش ... هم ثبت نامش ... خودش هم پا به پاي
من همه جا میومد ... دائم هم اخماش تو هم بود ... حالش رو می فهمیدم ... اگر عمه .. یا آقاي بهرامی زنده بودن .............
از اون طرف هم بهار اعصابش داغون بود .... بهار هم باید کلی خرید می کرد .. که با توجه به شهریه اش .. پول چندانی براش
نمی موند ....
از طرفی پول خرید شیر خشک رادین ... و بسته هاي پمپرزش که هر دو سه روز یه بار تموم می شد ... سر به فلک می کشید
....
از یه طرف خرید مایحتاج خونه که زود به زود تموم می شد ... و از طرفی خرید لباس و کفش براي رادینی که دیگه راه افتاده
بود و علی که هیچی نداشت ....
اگر پدر و مادر یکیمون زنده بود ..... یا اگر چند روز دیرتر رفته بودیم خونه ي عمه ... اگر اون شب به جاي خوابیدن زیر باد
کولر ... تو حیاط می خوابیدیم .... و یا اگر ............
اگر ... اگر ... اگر .... تموم زندگیمون شده بود اگر ....
فشار زندگی چند خونواده افتاده بود رو دوشمون .... و این وسط من ... منی که مسئولیت سه نفر دیگه رو هم به عهده گرفته
بودم بیشتر زیرش خرد می شدم .....
هنوز دوماه نگذشته خسته بودم و عصبی .... مگه چندبار تو زندگیم شده بودم مسئول زندگی آدماي دیگه .... با این حال باید
محکم می ایستادم و به روي خودم نمی آوردم ...
چند روزي بود که در حال درست کردن اتاق شاهد بودم .... به خواست علی .. قرار بود اتاق شاهد بشه اتاق علی ... هر تیکه از
وسائل شاهد رو که جا به جا می کردم دلم آتیش می گرف براش ... براي برادري که قرار بود داماد بشه ....
دلم براش تنگ شده بود ... براي صورتش ... براي خنده هاش ... براي اخمش ... براي نگرانیش ... براي همه چیزش ...
خیلی دلم می خواست یه سري از وسایلش رو بدم به نامزدش کژال ... ولی با برخورد خونواده ش بعد از مراسم جرأت این کار
رو نداشتم ... خونواده ش می خواستن که کژال فراموش کنه شاهد رو ... و براي این کار از من خواسته بودن دیگه سراغی از
کژال نگیرم ... به خودش هم اجازه نمی دادن تا به دیدنم بیاد یا بهم زنگ بزنه ....
هیچ وقت فکر نمی کردم خونواده ي کژال این کار رو بکنن ... شاید هم حق داشتن ... دخترشون حق زندگی داشت ووو قرار

@romangram_com