#شکیبا_پارت_31

بس کودکان که رنگ یتیمی گرفته اند
بس مادران به خاك غریبی نشسته اند
بس شهر ها که گور هزاران امید شد
شام سیاه غم به سر شهر خیمه زد
آه غرییب غمزدگان شکسته دل
بالا گرفت و هاله ي ابري سپید شد
نشسته بودم و چشم دوخته بودم به عزیزانم که کنار هم روي زمین بودن ..... تو دلم با هر کدومشون حرف می زدم .....
از اون همه آدم .. فقط من مونده بودم و بهار و رادین و علی ... باید چیکار می کردیم ....
دیگر حدیث غربت و تنها نشستن است
یاران خوش سخن همه بی زبان شدن
آنانکه بود بر لب شان داستان عشق
خود داستان شدند
کسی کنارم نشست .... نگاه کردم ... سعید ....
چیزي رو گرفت سمتم ....
سعید – این موبایل ها رو از زیر آوار بیرون آوردم .... ببین مال کیه ؟ ... آنتن داره ... اگر می خواین به کسی خبر بدین بهتره
زودتر این کار رو بکنین ...
نگاش کردم ... چی می گفت ؟ .... به کی خبر بدم ... مگه عروسی بود که خبر بدم .... این مصیبت خبر دادن داشت ؟ ....
انگار از نگاهم حرف دلم رو خوند ...
سعید – کسی رو نداري که بهش خبر بدي زنده اي ؟ ... خاله ... دایی .....
خاله .... خاله زهره ... باید بهش زنگ می زدم ؟
نگاهی به صورت بی جون مامان کردم
اما تو اي زمین
ما با تو دوستیم
زین پس شرار قهر به بنیاد ما مزن
ما را چنان که رفت اسیر بلا مکن
این کلبه ها که خانه ي امید و آرزوست
ویرانسرا مکن

@romangram_com