#شکیبا_پارت_115

گل که تو خیابونا بود ... مگه می شد دل آدم هوایی نشه ...
با صداي بهار دست از فکر برداشتم ...
بهار – به چی فکر می کنی ؟ ..
نگاش کردم ... اومده بود کنار پنجره و رو به روم ... و مثل من دست به سینه .. شونهش رو تکیه داده بود به دیوار ... نگاهش
رو دوخته بود به بیرون ....
چیزي نگفتم ...
همونجور که نگاهش به بیرون بود اهسته گفت ...
بهار – دلتنگشی ؟ .... با اینکه معتقدم دلتنگی براي اون آدم دیوانگیه ... ولی حالت رو درك می کنم ...
حالم رو درك می کرد ؟ ... مشکوك می زد ...
برگشت و نگاه بهم انداخت ...
بهار – سخته آدم چشمش دنبال کسی باشه که اون آدم اصلاً عین خیالش هم نباشه ...
فهمیدنش سخت نبود اینکه بهار هم دل داده بود به کسی ... دور از انتظار نبود عاشق شدنمون ... آدمی که کمبود محبت
داشته باشه .. زودتر عاشق می شه و زودتر اسیر می شه ....
دقیق به چهره ي گرفته ش نگاه کردم ..
من – کیه ؟ ...
با صداي گرفته اي جواب داد ...
بهار – آشناست ....
ذهنم پر کشید به آدمایی که اطرافمون بودن ... تنها پسرایی که می شناختیم خشایار و سهراب و مهرزاد بودن ... کسانی که تو
اون چند ماه زیاد دیده بودیمشون ...
دعا دعا کردم سهراب نباشه .. چطوري بهش می گفتم که سهراب چشمش دنبال خاطره ست ؟ ...
با دلهره پرسیدم ..
من – کی ؟ ....
نگاهش رو به بیرون دوخت و آهی کشید ...
بهار – دوست داري کی باشه ؟ ... می دونی چقدر سخته وقتی از کسی خوشت بیاد و چشمت بهش باشه بعد ببینی داره یکی
دیگه رو نگاه می کنه ؟ ... می دونی چه حالی بهت دست می ده ؟ ....
یه لحظه بدنم یخ کرد از تصور اینکه فرد مورد نظرش سهراب باشه ... دلم نمی خواست تو اولین انتخابش شکست بخوره ...
بعد از اون همه سختی ... اون همه بدبختی .. بعد از اون بلایی که به سرمون اومده بود .. خارج از حد توانش بود که بخواد

@romangram_com