#شکیبا_پارت_114
اگر تونسته بودم به کسانی که زیر اون سنگ ها خوابیده بودن درد دلم رو بگم و ازشون بخوام که دعام کنن .. ولی نمی
تونستم همون حرفا رو به مهرشاد هم بگم ...
فقط زیر لب زمزمه کردم ...
من – مهرشاد منو ببخش ....
کلیدهاي خونه ي جدید که به دستمون رسید .. اولین کاري که کردیم این بود که بریم و خونه ها رو ببینیم ... دوتا واحد رو به
روي هم تو طبقه ي اول یه آپارتمان شش طبقه .... همهی واحدهاي طبقهی اول حیاط خلوت داشتن ... که نصفش سرپوشیده
بود و مثل یه انباري درستش کرده بودن .... و بقیهش حکم یه حیاط کوچیک رو داشت ...
هر دو خونه سه اتاق خوابه بود با یه سالن بزرگ ... با اینکه متراژش از خونه خودمون کوچیکتر بود .. ولی خیلی به دلم نشست
... فقط نگران خاله بودم که می خواست از خونه ي بزرگش دل بکنه و بیاد تو خونه اي که تقریباً نصف خونه ي خودش بود ...
با نگرانی به خاله نگاهی کردم ...
من – خاله شما اینجا رو پسندیدین ؟ ...
خاله لبخندي زد و سري تکون داد ...
خاله – آره خاله ... خوبه ...
با ناراحتی گفتم ...
من – ولی اینجا از خونهی خودتون کوچیکتره ...
خاله با همون لبخند جواب داد ...
خاله – کوچیکتر باشه ... مگه اشکالی داره ؟ ... براي من بزرگ هم هست ... مگه قراره بچه ها تا کی پیش من بمونن ..
بالاخره که باید برن ...
یه لحظه موندم که اگه خاله رو نداشتم باید چیکار می کردم ؟ .... مهربونیش کم از مادرم نبود نگاهی به کارتون هایی کردم
که وسط آشپزخونه چیده شده بود .... یه سري از وسائل رو جمع کرده بودیم ... و هنوز نصف دیگهش مونده بود ...
خسته بودم ... به عمرم اسباب کشی نکرده بودم ... کار سخت و پر زحمتی بود ... با راهنماییهاي خاله طرز چیدن ظرف و
ظروف رو داخل کارتون یاد گرفتیم .... بهار نشسته بود و براي راحتی کار روي کارتون ها با ماژیک می نوشت که موقع چیدن
بدونیم تو هر کارتن چه وسائلی هست ....
بلند شدم و ایستادم کنار پنجره ي آشپزخونه ... و چشم دوختم به آسمون ... کاري که در اکثر مواقع دلتنگی انجام می دادم ...
دلم براي امید تنگ شده بود .... با اینکه فقط یک هفته بود ندیده بودمش ... با اینکه تو ماههاي اخیر کم میدیدمش ... با اینکه
می دونستم دیدن و ندیدنم براش فرقی نداره .. ولی دلم هواش رو کرده بود ...
راست گفتن که فصل بهار آدم عاشقتر می شه .... با اون همه سر سبزي ... بین اون همه رنگ هاي سبز ... با دیدن اون همه
@romangram_com