#شکیبا_پارت_112

امید – مزاحم نیستین ...
با این حرفش سري تکون دادم و در مقابل لبخندهاي ناخوداگاه دیگران به سمت ماشینش رفتم ...
اینبار علی رو فرستادم تا جلو بشینه ... و خودم و بهار عقب نشستیم ... رادین رو دادم به بهار ... و مبینا رو کنار خودم نشوندم ...
می دونستم که کل عید نمی بینمش .. مبینا هم به محض سوار شدن .. سرش رو گذاشت روي پام و به خواب رفت ...
وارد خیابون اصلی که شدیم ... امید از آینه ي جلو نگاهی به بهار کرد و گفت ...
امید – با خونه ي برادرتون چیکار کردین خانوم کامیاب ...
بهار نیم نگاهی به من انداخت ... حرف امید غیره منتظره بود و مخاطب قرار دادن بهار از طرفش براي اولین بار ... می تونستم
تشخیص بدم که بهار تعجب کرده و کمی هم هول شده ... با این حال سعی کرد درست و مودب جواب بده ...
بهار – راستش برادرم اون خونه رو رهن یکساله کرده بود ... صاحبخونشون هم که فهمید چه اتفاقی افتاده قبول کرد که این
چند ماه صبر کنه تا من فکري براي وسایل اون خونه بکنم ... تا آخر فروردین هم بیشتر وقت ندارم ...
امید دوباره نگاهی از آینه به بهار انداخت ...
امید – حالا فکري براش کردین ؟ ...
بهار آهی کشید ..
بهار – تقریباً .. چون بیشتر وسائل اون خونه جهیزیه ي زن برادرم بوده .. می دمشون به خواهرش .. پول رهن هم که مال
رادینه ...
امید – شما هم ازش ارث می برین ...
بهار سري تکون داد ..
بهار – می دونم .. ولی ترجیح می دم تا اونجایی که بشه به اون پول دست نزنم ...
با این حرف بهار .. هر دو سکوت کردن ...
بعد از چند دقیقه امید من رو مخاطب قرار داد ... ولی بدون اینکه بخواد از آینه نگاهم کنه ..
امید – براي اسباب کشی مشکلی ندارین ؟ .. می تونین به تنهایی از پسش بر بیاین ؟ ...
ناراحت شدم از اینکه من رو مثل بهار از آینه نگاه نکرد ... سرم رو به سمت پنجره ي کنارم چرخوندم و جواب دادم ..
من – خاله اینا هستن ...
چون نگاش نمی کردم عکس العملش رو ندیدم ... آروم گفت ...
امید – اونا که خودشونم باید اسباب کشی کنن ! ..
هنوز بیرون رو تماشا می کردم ... منظورش رو از حرفش نفهمیدم .. اینکه وقتی نمی خواست کاري به هم داشته باشیم چرا
هی سوال می کرد ...

@romangram_com