#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_85

قصه ی بیست و هشتم:
ساعت 7به باغ عمو هرمز رسیدیم.باغ زیبا و دنجی بود که پر از درختان همیشه بهار بود.من و شراره و الناز با ماشین شراره پشت سرBMWشاهد حرکت می کردیم اما در نهایت سبقت گرفتیم که زودتر برسیم.وقتی رسیدیم تمام مهمانان دم در جمع شده بودند تا از شاهد و ستیلا استقبال کنند.من و الناز هم از جمعیت جدا شدیم و به داخل رفتیم.از صدای بوق زدن های متوالی می شد تشخیص داد که رسیده اند.آهنگ با صدای بلند و کر کننده ای در حال پخش بود.خدمه ی باغ در حال رفت و آمد بودند.من و الناز به سمت یکی از بهترین میزها که جلوی جلو بود و دید خوبی به سکوی رقص و محل نشستن عروس و داماد داشت رفتیم و نشستیم.الناز گفت:اینا عروسیشون رو چه جوری میخوان بگیرن وقتی عقدکنونشون این جوریه؟
_چه میدونم!خوش به حالشون...چقدر من بدبختم الناز...چقدر ساده و غریب عقد کردم.
_ایشالله عروسیت رو آرین می ترکونه!
_تا اونموقع معلوم نیست چند تا بچه زائیدم!
الناز خندید و من به پشت سرم نگاه کردم.شاهد و ستیلا پیشاپیش همه در حال نزدیک شدن به جایگاه بودند .به سمتشان رفتیم .ستیلا را در آغوش گرفتم و گفتم:مبارک باشه ستی جونم!نمی دونی چقدر خوشحالم!
از آغوشش فاصله گرفتم و رو به شاهد گفتم:آقا شاهد مبارک باشه.خوشبخت بشید.
شاهد از آن لبخند های شنگش زد و گفت:ممنون شهرزاد خانوم!
وقتی الناز هم تبریک گفت از آنها فاصله گرفتیم تا بروند و سرجایشان بنشینند.هنوز آرین را ندیده بودم.رفتیم و پشت میز سر جایمان نشستیم.دور و برم همه کسانی بودند که می شناختم.همه فک و فامیلهای آرین بودند.از گوشه ی چشم مریلا را دیدم که با یک تیپ زننده اما جذاب و دلفریب به جشن آمده بود.چشم هایش پر از شراره های آتش بود.حق داشت!خوب تیکه ای را از دست داده بود!!!!موهای قهوه ای اش را جمع کرده بود و بالای سرش بسته بود و چند طره از کنار گوشش بیرون آورده بود.دکلته مشکی رنگ تنگ و کوتاهی پوشیده بود که سر جمع نیم متر نمی شد.با انزجار سرم را برگرداندم و روی سکو را نگاه کردم.دختر و پسرها در حال رقص بودند . هرچه چشم چرخاندم نه آرین را می دیدم نه ماریا را.بلند شدم و به سمت شااهد رفتم که همراه ستیلا روی یک مبل مجلل نشسته بود.کنارشان ایستادم .خم شدم و با صدایی بلند طوری که در آن هیاهو بشنود گفتم:نمی دونی آرین کجاست؟
شاهد گفت:نه...فقط یه لحظه که وارد شدم دیدمش.
با نگرانی گفتم:ماریا هم نیست!
شاهد خندید و گفت:دلت شور چی رو می زنه شهرزاد جان؟
خودم هم نمی دانستم چرا دلشوره دارم.جواب ندادم.برگشتم سرجایم.الناز آنجا نبود.دیدم که روی سکو در حال رقص با چند دختر است...نشستم و لیوان شربتم را به سمت دهان بردم.از بالای لیوان دیدم که ماریا با چهره ای درهم پیدایش شد...چیزی که بیشتر از سرو وضع وحشتناک و لباس بازش به چشمم خورد خط سیاهی روی گونه اش بود. کمی که دقت کردم فهمیدم گریه کرده و آن خط،خط ریمل سیاه رنگش است.به سمت مریلا رفت و از او دستمالی گرفت و به سمت سرویس بهداشتی رفت...چند لحظه بعد آرین را دیدم که از همان مسیری که ماریا آمده بود به سمتم می آمد.با دیدنش نفسم تنگ شد...چقدر جذاب و خوشتیپ شده بود...با آن کت و شلوار سورمه ای و پیرهن آبی آسمانی و کراوات سورمه ای با خط های آبی کم رنگ رویش...همان کراواتی که من برایش خریده بودم.بلند شدم و منتظر شدم به من برسد.در نهایت جلویم ایستاد و دستش را جلو آورد.من هم دستم را جلو بردم و با او دست دادم و گفتم:سلام اقا آرین!
_سلام عزیزم!
با لحنی هشدار دهنده گفتم:آرین مامانت پشت سرمونه!
آرین گفت:صدامونو نمیشنوه

romangram.com | @romangram_com