#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_77

آرین جلو آمد.چانه ام را گرفت.سرم را بالا آورد و وقتی چشم در چشم شدیم گفت:فکر کردی من جلوی یه دختر بچه کم میارم؟خودتم خوب میدونی که زورم بهت میرسه!
_آره...زورت فقط به من میرسه!همه ی زورگویی ها و اولدورم بولدورم هات فقط واسه منه!
_پس حالا که اینو میدونی برو وسایلتو بیار تا کفری نشدم.
بعد رهایم کرد.به سمت خانه برگشتم.اشکم را با پشت دست پس زدم و وقتی وارد اتاق ستیلا شدم لبخند محوی روی لبم بود!سریع پرسید:چی شد؟
_میرم!
_خوب افسارتو دادی دستش!
_ایشالله چند وقت دیگه مراسم افسار انداختن تو هم میرسه!
با خنده گفت:خدا از دهنت بشنوه!
وسیله ای نداشتم که جمع کنم.فقط پالتو ام را پوشیدم.گوشی ام را داخل کیفم گذاشتم و بعد از خداحافظی از ستیلا به سمت حیاط رفتم.دیدم آتیلا و آرین در حال صحبت اند.به سمتشان رفتم و بعد از شب بخیر گفتن به آتیلا از خانه خارج شدم.به سمت خانه ی کناری رفتم و در را باز کردم و وارد شدم.وارد خانه نشدم.کنار حوض خالی نشستم.یک دقیقه بعد آرین وارد شد و در را بست و پرسید:میخوای اینجا بمونی؟
به سردی جواب دادم:آره.
صدای پای آرین را شنیدم که نزدیک میشد اما قبل از اینکه به من برسد بلند شدم و به سمت پله ها رفتم تا وارد ساختمان شدم.آرین سرم دستم را کشید و به سمت خودش برگرداند.یه آرامی گفت:شهرزاد به من پشت نکن...من بهت نیاز دارم...
بی پروا به چشمانش خیره شدم و گفتم:اِ اِ اِ ؟!پس بگو!منتظر بودی دستت به من برسه!پس برای همین اومدی دنبالم!
کیف کردم که دیدم چقدر عصبانی شد...حقش بود...با عصبانیت گفت:چرا از هر حرف من سوء برداشت میکنی ؟فراموش کن اون ماریای عوضی رو!
به اعتراض گفتم:فراموش کنم؟فراموش کنم چقدر تحقیرم کرد؟چقدر خوردم کرد؟
_آره فراموش کن.
بازویم را که در دستش بود بیشتر فشرد.طوری که دردم آمد.اشکم جاری شد و گفتم:باشه..فراموش میکنم...حقمه.هرچی به سرم بیاد حقمه...تقصیر خودمه که لقمه ی گنده تر از دهنم برداشتم...فکر میکردم میشه فاصله ها رو برداشت...فکر میکردم میشه یه شاهزاده و گدای دیگه ساخت...

romangram.com | @romangram_com