#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_65

آتیلا اینبار صمیمی تر و با نگاهی گرمتر پرسید:از زندگیت راضی هستی شهرزاد؟
گفتم:زندگی خوبیه اما میتونست بهتر باشه...اگه پنهانی نبود...اگه مامانم زنده بود...
_خدا رحمت کنه خاله مریم رو.شهرزاد ...همیشه میتونی رو کمک من حساب کنی.هر کاری از دستم بربیاد...دریغ نمیکنم.
_ممنونم آقا آتیلا.شما همیشه حامی من بودین.
در همین لحظه ستیلا آمد و گفت:چرا سوپر من بازی در میاری؟مگه تو قرار نیست بری کانادا واسه ادامه تحصیل؟
به سمت ستیلا چرخیدم و پرسیدم:کانادا؟
آتیلا گفت:آره.تابستون آینده میرم.البته اگه بتونم تا اون موقع بورسیه و ویزا و یه سری مدارک دیگه رو بگیرم.
_آقا آتیلا ادامه نده این درسو میشی دانشمند هسته ای ترورت میکنن ها!
خاله مهری از آشپزخانه گفت:والله شهرزاد جون منم بهش میگم بشین همینجا مدرکتو بگیر تو دانشگاه درس بده.
آتیلا گفت:مامان جان من وقتی تو گزینش دکترا قبول شدم یعنی دیگه درگیر شدم و باید برم تو نیروگاه کار کنم .حالا چه ادامه بدم چه ندم.پس میرم.ادامه میدم وقتی برگشتم بهم افتخار میکنی!
_من همینجوریش هم بهت افتخار میکنم آتیلا جان!
از ستیلا پرسیدم:لباسامو کجا بذارم؟
_اتاق من.برو که الآن میان.
بلند شدم و به سمت اتاق ستیلا رفتم.عمو اردشیر از اتاق خودش خارج شد و به من که داخل راهرو ایستاده بودم لبخندی زد و به سمت پذیرایی رفت.وسایلم را روی تخت ستیلا گذاشتم.شالم را مرتب کردم و به سمت پذیرایی برگشتم که زنگ در به صدا در آمد.عمو اردشیر به سمت اف اف رفت و گفت:بله؟...بله بفرمایید.
و دکمه را زد.خاله مهری چادرش را به سر کرد .ستیلا هم شالش را درست کرد و به آشپرخانه که اپن نداشت رفت.من و آتیلا هم کنار هم منتظر ماندیم تا خواستگارها وارد شوند و سلام و احوالپرسی کنیم.
اول از همه مادر شاهد ارد شد و با خاله مهری روب*و*سی کرد.زنی زیبا و شیک و در عین حال محجبه بود و جدا که به قیافه اش نمی آمد پسری به سن و سال شاهد داشته باشد.

romangram.com | @romangram_com