#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_64

آقا اردشیر تعجب کرد اما بعد با آرامش خاص خودش گفت:هر کی هست قدمش روی چشم...ما باهاش مثل بقیه برخورد می کنیم.
با خنده پرسیدم:مگه ستیلا خواستگار دیگه ای هم داشته؟
ستیلا اخم کرد و آتیلا در حالی که لبخندی شیطنت باری روی لبانش بود گفت:آره!4تا کور و کچل!
ستیلا با حرص در حالی که چشمانش دو دو میزد گفت:کجاشون کور و کچل بودن؟2تاشون که دوستای خودت بودن خنگ خدا!
خاله مهری بی صبرانه گفت:چقدر حرف می زنی ستیلا .بیا برو این میوه ها رو بشور و بچین .الآن میان!
ستیلا پشت سر مادرش به آشپزخانه رفت.آقا اردشیر هم رفت تا لباسهایش را عوض کند.در نهایت من و آتیلا ماندیم که روبروی هم نشستیم.آتیلا برادر بزرگتر ستیلا 27ساله بود و در حال گرفتن دکترای فیزیک هسته ای از دانشگاه امیر کبیر بود.پسر خوب و خوش برخورد و خوش قیافه ای بود . دردوران بچگی دوست فرزاد بود اما از وقتی که فرزاد درگیر خلاف و رفقای ناباب شد آتیلا دوستیش را به هم زد و مشغول درس خواندن شد.حالا فرزاد در زندان آب خنک می خورد و آتیلا به زودی دکترایش را می گرفت.
آتیلا که یک پایش را روی پای دیگر انداخته بود گفت:چه خبر از آقا آرین؟
سرم را بلند کردم و گفتم:خوبه...درگیر دانشگاهه.خونواده ش دیشب از فرانسه برگشتن،امروز و فردا نمیتونه بیاد خونه.
_برنامه ش چیه؟
_در چه مورد؟
_در مورد معرفی شما به خونواده ش.
_فعلا که باید یه مدت صبر کنیم.
_امیدوارم همه چی درست پیش بره.
_ممنون.
_خوب شهرزاد خانوم...این آقا شاهد مطمئنه؟از این بازیگرایی که وضعشون خرابه که نیست؟
_نه...نه اصلا.شاهد خیلی هم معتقده.من به شخصه بهش اطمینان صد در صد دارم.شاهد تو این مدت واقعا برام مثل یه برادر بوده.

romangram.com | @romangram_com