#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_61
_بی کار!آرین رفته پیش مامانش.امروز نمیاد.
_میدونم الآن بهم زنگ زد.خب اگه کاری نداری پاشو بیا اینجا!
_بیام بشم گل مجلس خواستگاری؟
_بیا و به عنوان خواهرم تو مراسم باش.تو باشی من کمتر استرس میگیرم.
_تو و استرس؟میخوای بگی خجالت می کشی؟
-آره خب!از خودش نه!از خونواده ش !
_باشه میام.ساعت چند میان؟
_گفتن عصر میان.
_پس من یه دوش میگیرم و میام.
_منتظرم ها!زود بیای.
_باشه خداحافظ.
_میبینمت عزیزم.بای!
بعد از تماس به حمام رفتم و یک دوش سریع گرفتم.وقتی بیرون آمدم از داخل لباسها و وسایلم که از وسایل آرین جدا کرده و یک گوشه گذاشته بودم یک مانتو شلوار سبز مجلسی که نواردوزی های قشنگی دور کمر و کنار دکمه هایش داشت پوشیدم. شال همرنگش را به سر کردم. صندل سبزم را داخل کیفم گذاشتم و بعد از آرایش و پوشیدن پالتوی خاکستری ام بالاخره ساعت 4سوار بر اتومبیلم به سمت محله قبلی ام رفتم.در این 2ماه فقط دو بار به آنجا رفتم.کوچه مثل همیشه خلوت بود.ماشین را کنار دیوار پارک کردم و پیاده شدم.نگاهم بی اراده به سمت خانه قدیمی ام کشیده شد.به سختی نگاهم را برگرفتم.نمیخواستم و نباید اوقاتم را تلخ میکردم.به سمت خانه خانواده سعیدی رفتم و زنگ زدم.
صدای مردی از داخل اف اف آمد:کیه؟
آتیلا بود.گفتم:شهرزادم._بفرمایید داخل.
و در باز شد...وارد حیاط آۀب و جارو شده ی خانه شدم .به وسط حیاط نرسیده بودم که ستیلا از ساختمان اصلی خارج شد و همانجا روی ایوان ایستاد و گفت:سلام شهرزاد!
romangram.com | @romangram_com