#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_58
الناز با نگاهی نافذ به آرین گفت:استاد دیروز خودم تو محضر بودم...میدونم شوهرش چه شکلیه و چه کاره ست!!
و لبخند موذیانه ای زد!آرین که فقط من و الناز میدانستیم در آن لحظه در سرش چه فکری میگذرد به سمت تخته برگشت و گفت:پس حواستون به درس باشه!
و درس را دامه داد.الناز گوشه ی کلاسورم نوشت:مگه دستم به این شوهر گَنده دماغت نرسه!
من هم همانجا نوشتم:اینا پوششه تا کسی شک نکنه!گنده دماغ هم خودتی!به شوهر من توهین نکن!
_خدا در و تخته رو با هم خوب جور کرده!
قصه نوزدهم:
روزهای خوبی بود آن روزها...پر از عشق و احساس...پر از آرامش و امنیت...نه ترس از کارهای فرزاد بود نه ترس از بی پولی.تنها یک چیز بود که آزارم میداد.اینکه خانواده آرین قبولم نکنند شاهد را تقریبا هفته ای 2یا 3بار می دیدم.یا به خانه ی ما می آمد یا من و آرین به خانه ی او می رفتیم.به خاطر فاصله ی زیادی که بین من و ستیلا از لحاظ بعد مسافت افتاده بود دیگر هر روز نمی دیدمش اما او که تنها مشغله اش کلاسهای بازیگری اش بود زیاد به خانه مان می آمد.
تقریبا اوایل دی ماه بود.من داخل آشپزخانه بودم و آرین هم در اتاق کارش مشغول مطالعه و تحقیق بود.گوشی اش که روی اپن بود زنگ خورد.صدایش کردم:آرین جان!گوشیت!
از اتاق خارج شد و در حالی که میرفت تا گوشی اش را بردارد عینک مطالعه را از روی چشمانش برداشت و بعد از آنکه گوشی را کنار گوشش گذاشت گفت:سلام مامان تمین!...قربان شما...من خوبم شما بهتری؟...ساعت چند؟...چشم حتما...حتما میام...به بقیه خبر دادین یا خودم زنگ بزنم؟...نه اینطور که نمیشه 2ماه اونور بودین باید برای استقبالتون بیان...آره...باشه پس ما فردا ساعت2شب میایم فرودگاه...به آریانا هم سلام برسونید...خداحافظ.
قطع کرد و گوشی را روی میز گذاشت.پس داشتند بر می گشتند و این یعنی پایان دوران خوش زندگی من...آرین از قیافه ام خواند دردم چیست .روبرویم آن سمت اپن ایستاد و گفت:بی انصافیه اگه بگم ناراحت از برگشتشون.
_آرین من می ترسم...
_ما تا حالا بارها در این مورد صحبت کردیم شهرزاد.من و تو از هم فاصله نمی گیریم.جدا نمی شیم.بهت قول میدم .بذار برگردن.دو سه روزی بگذره...من خودم جلوی همه اعلام می کنم که با تو ازدواج کردم...اما تو این مدت صلاح نیست اینجا باشی.
_کجا برم؟من جز تو کسی رو ندارم !
این را با بغض گفتم.آرین از آنسوی اپن دست راستم را گرفت و گفت:شهرزادم...اینجور نکن...
اشک هایم را به عقب راندم و به آرامی گفتم:اگه هر کسی جای تو بود تحمل نمی کردم.
نوک دماغم را گرفت و خندان گفت:بسه رفت و روب!برو بشین سر درست که فردا امتحان داری!
romangram.com | @romangram_com