#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_57
آرین لبخندش را پررنگ تز کرد .یک شیرینی برداشت و روی صندلی اش نشست.واکنش همکلاسی هایم به این خبر جالب بود!دختر های دو ردیف اول که همانطور که گفتم عاشقان آرین بودند با شنیدن این خبر میشد احساس آرامش را در نگاهشان خواند چون باور کرده بودند معشوقه ی آرین منم و حالا خیالشان از بابت من راحت شده بود!
ردیف سوم و چهارم خیلی معمولی تبریک گفتند و آرزوی خوشبختی کردند و شیرینی را برداشتند.الناز که از خنده مرده بود و شیرینی را خودم در دستش گذاشتم!با دیدن خنده اش من هم خنده ام گرفت .آرین هم که فهمیده بود برای چه میخندم در حالی که خودش را به زور نگه داشته بود که کوچکترین لبخندی نزند گفت:خانوم فرخزاد سریعتر لطفا!
به زور جعبه شیرینی را به سمت پسرها بردم.دو سه نفری تسلیت گفتند!چند نفری عین آدم تبریک گفتند ،دو سه نفری از چهره ی دمغشان فهمیدم دردشان چیست!در آخر هم به مهران قدیمی تعارف کردم که گفت:ممنون من تو رژیمم!
_آقای قدیمی بردار دیگه!
در حالی که شیرینی اش را برمیداشت گفت:حالا کی هست این پسر بدبخت؟
_متاسفانه شما اون پسر خوشبخت رو نمیشناسید!
و بعد با جعبه ی شیرینی که دو سه تا شیرینی بیشتر درونش نمانده بود به سمت الناز رفتم و کنارش نشستم!آرین هم درس را شروع کرد.الناز به آرامی گفت:بابا شما دیگه کی هستین!؟این آقای استاد عجب موزماریه و خبر نداشتیم!
_حالا که خبر داری!
_معلومه خیلی دوستت داره!
_منم خیلی دوستش دارم!
_دیشب چی شد؟
_وا!!به تو چه؟پر رو!تو مسائل زن و شوهری ما دخالت نکن لطفا!
_اوف!!چه زن و شوهری شدین یه روزه!
_خانوم فرخزاد!خانوم مهدوی!
هر دو با هم گفتیم:ببخشید استاد!!
آرین از کنار تخته گفت:خانوم مهدوی میتونید بعد از کلاس بپرسید که شوهر خانوم فرخزاد چه شکلیه و چه کاره ست1الآن بهتره درسو گوش کنید!
romangram.com | @romangram_com