#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_43
بدون آنکه نگاهش را از لبهایم بگیرد زمزمه کرد:چی دوست داری؟
_هرچی که تو دوست داری!
وقتی دیدم کم کم به من نزدیک میشود آرام چشمهایم را بستم...نمیدانستم همه در اولین تجربه این حس وحشتناک را دارند یا فقط من اینطور بودم...
دقیقه ای بعد وقتی از من فاصله گرفت لبخند کوچکی زدم و سرم را روی شانه ی آرین گذاشتم بعد گفتم:زود برگرد آرین...من بی تو طاقت نمیارم...
قصه سیزدهم
آرین رفت ...نتوانستم برای بدرقه اش بروم.هم زمانش مناسب نبود و هم اینکه با مادر و خواهرش میرفت و مسلما افراد فامیل هم برای بدرقه شان می رفتندو من نباید آرین و خودم را لو میدادم...
5روز بعد وقتی فرزاد هم برگشته بود و داخل هال داشت با موبایلش ور میرفت گفتم:فرزاد من میرم بیرون تا 4ساعت دیگه حدودا برمیگردم...تا برنگشتم جایی نری ها!
سرش را بلند نکرد.در همان حالت پرسید:کجا میری؟
_میرم خونه ی آقای مجد.رفتن مسافرت چون به باغبونشون و خدمتکارشون اعتماد نداشتن کلید رو دادن به من که برم خونه رو تو نبودشون تر و تمیز کنم و به حیاط برسم.
بالاخره منت بر دیده گذاشت و سر بلند کرد و پرسید:خونه ی همین استاد دانشگاهت؟
_آره...همون
_کی برمیگردن؟
_دو هفته دیگه.
_خیلی خب برو من جایی نمیرم.
_قرصای مامان یادت نره.
_ساعت چند؟
romangram.com | @romangram_com