#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_42
_آره...نخوردم خب!
_بخور نوش جونت.
نی را وارد دهانم کردم و مک زدم.با ذوقی میخوردم که نگاه کردم و دیدم آرین حتی به آیس پکش دست نزده و دست به سینه به صندلی تکیه داده و مرا نگاه می کند.وقتی دید نگاهش میکنم با خونسردی تمام و بی آنکه نگاهش را برگیرد آیس پک را برداشت و به دهان برد.فکر اینکه فردا می رود و تا مدتی او را نخواهم دید کامم را تلخ کرد.آیس پک را روی میز گذاشتم و گفتم:کاش می شد نری.
_میدونی که نمیشه!
دوباره نی را وارد دهانم کردم و اینبار بدون ذوق و علاقه خوردم.آرین گفت:شهرزادم...خانومی...من هروز بهت زنگ میزنم.نذار قید همه چیز رو بزنم و بمونم.این سمینار واسه آینده شغلیم خیلی مهمه.
_مگه قراره چه تغییری تو شغلت به وجود بیاد؟
_اگه بتونم میخوام یه تاییدیه واسه تدریس تو دانشگاه برکلی آمریکا بگیرم.البته تو رو هم با خودم میبرم !فقط دعا کن کارا اونطوری که میخوام پیش بره...
_دعا میکنم چیزی که به صلاحته اتفاق بیفته...
چند دقیقه بعد از بستنی فروشی خارج شدیم و سوار بر اتومبیل به راه افتادیم.پرسیدم:کجا میری؟
جواب داد:نمیدونم...فکر نکنم دوست داشته باشی بریم خونه من....
_نه...نمیخوام...
_برای هردومون بهتره!
و نیشخندی زد .گفتم:پس کجا میخوای بری؟
_الآن میفهمی.
تقریبا یک ربع در خیابانها پرسه زدیم تا بالاخره در انتهای یک کوچه بن بست و تاریک ترمز کرد... تپش قلبم بالا رفت.او هم نفس های عمیق میکشید.به سمتش چرخیدم و گفتم :آرین...
سرش را به سمت من چرخاند.دیدم به لب هایم زل زده.با صدایی لرزان گفتم:برام سوغاتی چی میاری؟
romangram.com | @romangram_com