#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_38

***
روز بعد فرزاد خانه نبود.مادرم را به حیاط بردم و پتویی روی پاهایش کشیدم.خودم روبرویش روی تخت نشستم و گفتم:مامان منو ببخش که برای کارام ازت اجازه نگرفتم...
مادرم فقط نگاهم میکرد.به چشمانش نگاه کردم و گفتم:من...من دیروز با آرین...استاد دانشگاهمو میگم...همونکه میرفتم خونه شون واسه کار...با اون صیغه محرمیت خوندم.مامان اون منو خیلی دوست داره...منم واقعا احتیاج دارم که یکی دوستم داشته باشه.دلم میخواد یکی رو داشته باشم که روش به عنوان یه تکیه گاه،یه امید واسه زندگی حساب باز کنم.مامان دلخور نشو...میدونم دوستم داری.منم عاشقتم اما من یکی رو میخوام که عشقش رو بهم ابراز کنه...اصلا به این جنبه فکر نکردم که چون پول داره باهاش ازدواج کنم و خودمو نجات بدم ...نه به خدا!اما تا یکی دماه دیگه قضیه علنی میشه و آرین به همه میگه که من محرمشم.اونوقت هردومون باهم میریم یه جای بهتری زندگی میکنیم...شاید فرزاد هم بالاخره درست شد.به خدا وضعمون از این رو به او رو میشه!
مادرم مثل همیشه بی صدا و بی حرکت فقط نگاهم کرد...فقط نگاه...سرم را روی پاهای لمسش گذاشتم و در خیالم تصور کردم مثل بچگی ها سرم روی پای مادرم است.او روی سرم دست میکشد و برایم قصه میگوید.قصه های پریان...از همان قصه هایی که شاهزاده ی قصه همیشه دختر فقیر را میخواست...اشکم جاری شد...گفتم:مامان دلم واسه شنیدن صدات تنگ شده.صدای گرم و مهربونت ...هنوزم تو گوشم صدات رو که میگفتی شهرزاد بیا وسایلتو از تو پذیرایی جمع کن...وقتایی که بابا از سرکار برمیگشت و تو میرفتی استقبالش.کتشو ازش میگرفتی و میگفتی:سلام محمد آقا!خسته نباشی!بیا بشین الآن برات یه چایی میریزم که خستگیت در بره.بابا هم با همه خستگیش نمیذاشت بری .میگفت:نمیخواد مریم بانو...بیا بشین کنارم ببینمت چایی رو بعدا میخورم...آخ مامان چقدر دلم واسه بچگی ها تنگ شده.واسه خونه ی درختی که بابا واسه من و فرزد درست کرده بود..کاش برمیگشتیم به همون موقع ها!الآن کجاست اون بابای مهربون؟اون شادی بچگی؟کجاست اون فرزادی که باهام مهربون بود و همبازی خوب تموم بچگی هام بود؟چرا اینطور شد؟مگه تو و بابا براش چی کم گذاشتین؟دلم تنگه مامان...دلتنگ تموم خاطرات قشنگ بچگی که حالا شدن مثل یه قاب عکس قدیمی روی یه طاقچه ی خاک گرفته...خدایا انصافتو شکر که رهچی بدبختیه مال فقیراست و هرچی خوشیه واسه پولدارا!
سرم را بلند کردم .چشمان مادرم پر از اشک بود و گونه اش خیس.به آرامی و نرمی اشکهایش را پاک کردم و گفتم:قوربونت بشم ...ببخش ناراحتت کردم ...اصلا میای بریم بیرون؟قراره آرین بیاد بریم استودیو که آهنگشو گوش بدم.تو هم میبرم دومادتو ببینی!میای؟
مادرم با حرکت چشم جواب داد:آره
قصه دوازدهم
4روز دیگر هم گذشت و آرین آنقدر درگیر کارهای رفتنش بود که تنها یک بار خارج از داشنگاه دیدمش.حس غریبی داشتم.تصور اینکه دو هفته او را نبینم برایم خیلی سخت بود.او هم همین حس را داشت و معلوم بود راضی به رفتن نیست.آنروز ساعت6عصر با گوشی ام تماس گرفت :سلام خانومم!
_سلام!چطوری؟
آهی کشید و گفت:خوب نیستم.دلم نمیخواد ازت خداحافظی کنم.
_آرین با بی قراریت منو میترسونی...حس میکنم از دوهفته بیشتر طول میکشه نبودت.
_نه فدات شم...قول میدم بیشتر نشه.به هر حال ...میشه امشب ببینمت؟
_آرین...فرزاد تا فرداشب خونه نمیاد باباد پیش مامانم بمونم
_خب به ستیلا بگو دو سه ساعت مواظب مادرت باشه.
_زشته آرین!
_پس من میام.

romangram.com | @romangram_com