#شب_سراب_پارت_95
-سه شنبه،چهار روز دیگر،ننه جان جان چهار روز دیگر رحیم تو داماد بصری الملک میشود چهار روز دیگر تو خویش خانوم خانوما میشوی،پسر تو،دختر اون.
-تنها میروی؟
دیدم مادر بی میل نیست،که همراه من باشد اما مگر آنموقع که التماس میکردم برای خواستگاری برود خودش نگفت این کار را از من نخواه؟
-آری مادر پیغام داده تنها بروم.
شب برای شبچره رفتیم خونه ی انیس خانم،این خبر خوش را باید به آنها هم میدادم،خودم گفتم باید برویم،خودم پا پیش گذاشتم،احساس برتری میکردم،گویی از بزرگواری آنها به من هم سرایت کرده بود،به این زودی رحیم؟
والا برای خودم هم باور کردنی نیست اما به این زودی بلی به این زودی.ناصر خان و مادرش و زناش مسائل را با شک و تردید تلقی کردند،ناصر خان گفت:رحیم جان بی گدار به آب نزن شاید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد،تنهایی نرو.-چه کاسه ای؟
-شاید پدرش میخواهد تنهایی توی تله ات بندزد و نوکرهایش را به جانت بندزد و دخلت را در آورد.
مادرم با نگرانی گفت:
-وای خدایا رحم کن،خدا مرگم بده،ناصر آقا شما چقدر باهوش هستید من اصلا به این فراست نبودم.
-نه مادر این چه فکری است که میکنید،اگر میخواستند مرا لت و پار کنند لازم به این کار نبود،همان نوکرها تو کوچه گیرم میآوردند و میکوبیدند نه اینکه ببرند توی خانه.
-عجب ساده ای رحیم جان،تو کوچه میزنند که رهگذرها شاهد باشند؟آژان سر برسد؟توی آن باغ بی سر و ته داد و فریادت هم به جایی نمیرسد.
ولی من زیر بار نمیرفتم،انیس خانم گفت:
-اما آدمهای بدجنسی نیستند،دلرحم هستند.رفتارشان با زیر دست ظالمانه نیست.
دلم گرفت یعنی هنوز اینها مرا زیر دست حساب میکردند،هنوز قبول نمیکردند چهار روز دیگر رحیم داماد بصری الملک خواهد شد.
میخواهی ناصر خان همراه تو بیاید؟
-نه نمیشود،اول بسم الاه،فکر میکنند من تنهایی جرات نکردم بروم،بعد کار که بهتر نمیشود بدتر هم میشود،شاید محبوبه خودش هم فکر کند دست پا چلفتی هستم.
معصومه خانم خندید و گفت:
-رحیم خان دلتان از جانب محبوبه خانم قرص باشد،اون شما را خوب شناخته،که کار به اینجا رسیده،روی حرفش مانده و گفته مرغ یک پا دارد و پدر و مادرش هم دوستش دارند،دلش را نشکستند.
تو دل گفتم خبر از کتکهایی که محبوب ی نازنین من خورده ندارید،اینها فکر میکنند خوش خشک کار به این جا رسیده نمیدانند چه خون دلی ما خوردیم،اما هر چه بود گذشته حالا باید خودم را آماده کنم که روز سه شنبه به همشان نشان بدم که در مورد من اشتباه میکردند،بی خود آن همه عذاب مان داند،بیخود دختر نازپروردهشان را کتک زدند،بی جهت مرا شلاق زدند،بیکار کردند.
-بهر صورت رحیم خان من در اختیار شما هستم،از امروز تا فردا فرج است،تا سه شنبه که خیلی مانده،باز هم فکرهایتان را بکنید صلاح مصلحت کنید ما در اختیارتان هستیم.میخواهید همه ی ما بیاییم زیور خانم و مادر من و معصوم و ما دو تا،مگر خواستگاری نیست؟
-چه خبر است؟اگر خواستگاری هم باشد لشکر کشی نیست.
از حرفی که زدم خودم هم خندهام گرفت.
-انشاالله مبارک است بد به دل راه ندهید.بالاخره مرگ یه بار شیون هم یه بار.
-شما را بخدا چرا سر عروسی صحبت از مرگ و شیون میکنید؟نه بابا من میشنسمشان آدمهای خوبی هستند آقا رحیم با دوماش افتاده تو روغن.
ناصر خان با شیطنت گفت:
-با دمش؟
شب وقتی میخواستم بخوابم مادرم با حالتی ملتمس که تا جیگرم کار کرد گفت:
-رحیم بلاییت بخور تو سر ما،مواظب باش،من جز تو در تمام دنیا هیچ کس را ندارم،به خاطره خدا مواظب خودت باش،حرفهایی که ناصر خان زد منو بددل کرد.خدا نکند میخواهند سر به نیستت کنند و خلاص شوند؟
-خالص از چی؟
romangram.com | @romangram_com