#شب_سراب_پارت_94
لذت میبردم،نه اینکه فکر کنی تو را فراموش میکنم که دوباره به یادم میایی نه،اما یاد تو تو روی پست بدنم،توی گشتم،و درون استخوانم با خونم مخلوط میشود و سرپای وجودم را گرم میکند.تو بگریزی از پیش یک شعله ی خم من ایستادهام تا بسوزم تمام....نامه ی محبوبم را آنقدر خواندم که حفظ کردم،چرا انقدر اذیتش میکنند؟
چرا انقدر نامهربان و بی انصافند؟آخه مگر این دخترشان نیست؟اگر نامادری داشت،خوب یک چیزی،انهمه که اوستا خانم خانمها را تعریف میکرد پس کوو؟
خدایا به من رحم نمیکنی به آن دختر بی چاره رحم کن،خدایا کمک کن از آن خانه نجاتش بدهم،توی خانه صافا و صمیمیت مهم است فرش و قالی حریر به چه درد میخورد؟
محبوب من توی قفس گیر کرده توی قفس طلائی.اصلا نمیتوانستم باور کنم که مادری انقدر سنگ دل باشد که دختری را که خودش به دنیا آورده و از گوشت و استخوان خودش است اینچنین بی رحمانه بزند.
من تا به این سنّ،یک تلنگر از مادرم نخوردم،پدرم هم هیچ وقت مرا نزده بود.برای همان هیکوقت اهل بزن و جنگ و دعوا نبودم،تنها ضربه ای که خوردم از دست جناب بصیر و الملک بود.این مرد و زن عجب دست بزنی دارند،آن از زن و این هم از شوهر.
خدا ناصر چی بگم بکند،یک تخم لقی دهن مادرم و ذهن خودم شکست،که وقت و بی وقت سرک میکشد و تمام افکار مرا مسموم میکند.نکند این کتک به خاطره گندی بوده که مجبب بالا آورده و با زرنگی به پای من مینویسد؟نکند مادر داغ آن را به دل دارد والا بین من و محبوب مساله ای نیست که انقدر مادر و پدرش را عصبانی و دیوانه کرده باشدگویا توی خانواده یشان هم چیز قریب و تازه ای نیست،انیس خانم میگفت عمه کشورشان بارها راجع به دایی حیدر که گویا از رجال دربار احمد شاه بوده و حالا در فرنگستان زندگی میکند صحبت کرده که دختر یکی یک دانهاش عاشق مهتر شد که بیست هم بزرگتر از خودش بود رفت و زنش شد،یعنی رحیم بیست و یک ساله ی نجّار که اوستا کار شده بدتر از مهتر پیر و پاتال است؟
اما اگر به من نارو بزنند میدانم چه کار بکنم،می دانم.مدتی بود که نقشه میکشیدم در همان حجله گاه،تکلیفم را با محبوبه ی ریا کار و پدر و مادر بی چشم و رویش معیّن بکنم.
چه میشود؟آخرش این است که مرا هم میگیرند میکشند،بکشند بهتر از ادامه ی زندگی ای است که با خیانت شروع شود و ادامه داشته باشد.
بعد تصمیمم عوض شد.
نه رحیم این کار درستی نیست اگر عروس ات را بکشی اول اونها پولدارند هم زر دارند هم زور نمیگذرند حقیقت بر ملا شود،نمی گذرند علم و آدم بفهمند که دخترشان بی عصمت بوده و تمام کاسه کوزهها سر بیچاره ی تو میشکند و بعد از تو،مادرت به خاک سیاه مینشیند.
اما کار بهتری میکنم،اگر فقط محبوب را بکشم میشوم قاتل ظالم و همه نفرینم میکنند همه توف به صورتم میاندازند و آخر سر هم گوش تا گوش میایستند و رقص مرگ مرا بر بالای دار تماشا میکنند و از اینکه به مکافات جنایتم رسیدهام همگی راضی میشوند.
برعکس اگر خودم شهامت داشته باشم که دارم،اول محبوب خیانت کار را میکشم و بعد هم خودم را میکشم،در آنصورت با وجود این که دو نفر را کشتهام قضیه کاملا فرق میکند و من قهرمان میشوم ،قهرمانی مظلوم دامادی قیرتمند،مردی خیانت دیده و گرچه آنروز در این جهان نخواهم بود که حرفهایشان را بشنوم،به اظهار همدردیها یشان بعد از مرگ هم راضیام و روحم شاد خواهد شد.
بالاخره به این آدمهای پر فیس و افاده که فکر میکنند با پول حتی دل جوان مرا هم میتوانند بازیچه ی نقشههایشان قرار دهند میفهمانم که اشتباه میکنند.اگر پدر مریم میگشت و آن پسر عیان زده ی بی مروت را پیدا میکرد و میکشت و بعد هم خودش را میکشت هم ریشه ی عیاش و کثافت کاری را در دل جوانهای دیگر میخشکاند و هم خود را از زندگی پر از غم و رنج بعد از دخترش خلاص میکرد.رحیم به همه ی پدر مادرهایی که فکر میکنند میتوانند ابرویشان را به بهای خورد کردن جوانی،حفظ کنند یاد خواهد داد که دیگر هرگز اشتباه نکنند،اگر مرد و مردانه میگفتند محبوبه بیوه است یا حتی حقیقت را میگفتند امکان داشت که خون جوانمردی ای که از پدرم در رگهایم جریان دارد،همنجوری قبولش میکردم و دم نمیزدم.اما وای بر روزگارشان اگر فکر کرده باشند،رحیم نمیفهمد.
******************************
تمام راه را دویدم،به سرعت،بدون توجه به عابرینی که با تعجب نگاهم میکردند،آن روز غروب که از پادگان رها شدم،تمام راه بیرون شهر را دویده بودم اما وقتی وارد شهر شدم قدم آهسته کردم،اما امروز هیچ ملاحظه ای جلودارم نبود فقط میخواستم زودتر به خانه برسم،زودتر مادر را ببینم و خبر را به او بعدهام.
توی کوچه یمان بچه ها قاب بازی میکردند و من بی محابا میدویدم گویا یکی از قابها زیر پام گیر کرد و بطرفی پرتاب شد،صدای اعتراض بچهها را میشنیدم اما نمیفهمیدم که چه باید بکنم وقتی گذشتم شنیدم که گفتند:
-دیوانه است.راست هم میگفتند دیوانه شده بودم پر در آورده بودم،دلم میخواست همه ی اهل محل این خبر را بشنوند،با من برقصند و پایکوبی کنند....
-مادر......مادر....ننه جان...
.-چیه رحیم؟چه خبره؟
-دنبالم فرستادند پیغامم دادند...
-کی؟چه کسی؟
-پدر محبوب،پدرش گفته بروم خانه یشان.....مادر تمام شد،غصههایم تمام شد...
-الهی شکر....الهی شکر...
وسط اتاق نمیدانستم چه بکنم،بنشینم؟بأیستم؟برقصم؟ پایکوبی بکنم؟خدایا شکرت بالاخره آن دروازه ی بسته برویم باز میشود.بالاخره آن خانه را که کعبه ی اعمال من بوده از نزدیک میبینم.
محبوبم را در کنار پدر و مادرش با چهره ای شاد و لبی خندان.که سر از پا نمیشناسد.آخ خدایا چه شور و نشاطی در صورتش میبینم.
romangram.com | @romangram_com