#شب_سراب_پارت_137
اوستا برای اینکه فکر مرا مشغول کند گاهگاهی داستان می گفت گاهی از خاطرات گذشته اش تعریف میکرد گاهی نصیحتم می کرد گاهی شوخی می کرد گاهی به جد سخن می گفت.
رحیم می گویند وقتی کریم خان زن در شیراز بازار وکیل را می ساخت هر از گاهی برای سرکشی می رفت واز نزدیک کارها را نظارت می کرد در چندمین رفت وآمدی که داشت کارکرد بنای جوانی نظرش را جلب کرد دیوار بازار بلندشده بود وبنا آن بالا می نشست وبا صدای بلند آواز می خواند بی آنکه متوجه کسی شود سرش بکار خودش گرم بود,ان زمان که از این وسائل تازه نبود که عمله از پایین اجر را پرت می کرد وبنا آن بالا بی آنکه اجر را نگاه کند دست دراز می کرد وآجر را می گرفت و روی کار می گذاشت ودوباره دستش را برای گرفتن آجری دیگر دراز می کرد.
وکیل الرعیا مدتی می ایستاد وتماشایش می کرد و تحسین اش می نمود وبه اطرافیان می گفت که عجب بنای ماهری است روزی یکی از همراهان که پیرمرد
دنیا دیده ای بود گفت:
-جناب وکیل بنا زیاد ماهر نیست زن خوبی دارد
کریم خان به شدت تعجب کرد:
-یعنی چی؟اوستای بنا روی دیوار زنش توی خانه چه ارتباطی به مهارت او دارد؟
پیرمرد گفت:
-جناب وکیل این بنا به زنش پشت گرم است این قدرت عشق زنش است که او را بر بالای بلندترین دیوار استوار کرده و در عالم خوشی فرو رفته و با علاقه کارش را انجام می دهد
کریم خان باور نکرد و پیرمرد از او اجازه گرفت که فرصت بدهد تا به او ثابت کند که آنچه می گوید عین حقیقت است.
پیرمرد زنی دوره گرد را مامور کرد که زیر پای زن جونا اوستای بنا بنشیند و از راه به درش کند پیرزن به یهانه ی فروش خرت و پرت راه به خانه ی اوستا بنا یافت زن جوان را دید آشنا شد بمرور رفت و آمدهایش زیاد شد و کم کم صحبت ها از خرید و فروش و صحبتهای خصوصی مبدل شد پیرزن به زن اوستای بنا باوراند که با این همه حسن جمال و این قد و قواره و یال و کوپال و این چشم و ابرو و عشوه و غمزه حیف است زن یک بنای معمولی شده او لایق وکیل الرعایاست او لایق شاه و وزیر است.
زن جوان باور کرد گول خورد و نسبت به شوهرش نامهربان شد سرسنگین شد نامهربانی آغاز کرد بهانه جوئی کرد و بهشت زندگی را تبدیل به جهنم کرد
اوستای بنا وارفت بیچاره شد آسمان زندگیش تیره و تار شد عشق اش غروب کرد زنش بدعنق شد وآسمان گرم حیات شان سرد و افسرده شد.
پیرمرد با تجربه وکیل الرعایا را برای سرکشی به بازار برد دیوار دیگر بازار ساخته می شد نصف اولی کوتاهتر از اولی اوستای بنا بی صدا و مغموم بر بالای دیوار کوتاه با بی حالی کار می کرد و مدام بر سر عمله فریاد می زد:
آجر را بد می اندازی کج می اندازی شل می اندازی.
و آجرها یکی یکی بر زمین برمیگشتند و می شکستند.
وکیل مدتی نگاه کرد و بی اندازه ملول شد پیرمرد تعریف کرد که چه بر سر اوستایبنا آمده که مرغ خوش آواز لال شده و مهارتش از بین رفته است.
آن شب تا مدتی از شب گذشته نتوانستم بخوابم آیا دایه خانم هم همین معامله را با ما می کند؟آیا اوست که محبوبه را نسبت به من سرد می کند؟نکند پدرش نقشه کشیده طلاق دخترش را بگیرد؟
فصل 13
romangram.com | @romangram_com