#شب_سراب_پارت_136
والله آقا رحیم مادر آقا مرتضی ما چند بار به من گفته که...
که چی؟چی شده؟
دلم فر وریخت مدتی بود از خانواده ام خبر نداشتم خاک بر سرم نکند ..نکند...
ببینم آقا رحیم خانم شما ناراحتی اعصاب دارد؟
ناراحتی اعصاب؟نه مگر چی شده؟بداخلاقی کرده؟به کسی فحش داده؟
نه والله مادر آقا مرتضی می گوید مثل اینکه خیلی ببخشید ها مثل اینکه از دماغ فیل افتاده افاده ها طبق طبق سگا به دورش وق و وق...من گفتم شاید هم طفلی تقصیری ندارد مرضی ,دردی دارد,والا زن جوان چه جوری با هیچکس تا نمی کند؟حتی خانم من که جای مادرش است سلامش کرده وجوابش نداده.
چه می گفتم؟چه جواب می دادمن؟گفتم والله اقا سید داستانش دراز است,خانم من دختر شازده بصیر المک است این شازده ها را که می شناسید از دار دنیا هیچ هم نداشته باشند افاده را دارند خندید,انگاری سبک شدمنهم سبک شدم هم زنم را بالا بردم هم عذر اخلاق نحس اش را خواستم.
پس آقا رحیم صحبت خاطر خواهی بوده آهان پس برو به سلامت برگرد یک شب با خانم وبچه ها باید بیایی پیش ما وداستان عشق وعاشقی تان را برایمان تعریف کنید حتما خیلی شیرین است.
توی دلم گفتم شیرین بود حالا چنان تلخ است ,چنان متنفر شده ام که حاضر نیستم توی صورت نه خودش نگاه کنم ونه بچه ای که زاییده ,نخواستیم آقا نخواستیم گه خوردیم عاشق شدیم پا از گلیم خودمان بیرون گذاشتیم گه زیادی خوردیم وحرف مادرمان را گوش ندادیم و دوپا را در یک کفش کردیم وبسوی بدبختی واوارگی دویدیم داستات شیرین؟هه هه ,آواز دهل از دور شنیدن خوش است واقعیت زندگی با خیال ورویا فرق می کند.
12
غروب آفتاب در کنار دریا دنیای دیگریست آنهاییکه دور از دریا زندگی می کنند آنهایی که در استان های مرکزی ایران هستند از این نعمت محروم اند.
هزاررنگ بهم آمیخته,سرخ ,نارنجی,عنابی زرد آبی کبودی هزار رنگ که نام ندارند وآفتاب مثل سلطانی فاتح در میان این رنگها با جلا وجبروت با طمانینه ومتانت ذره ذره پشت پرده شبستان می رود, دل نداری لحظه ای چشم از این منظره برداری دوست داری زندگی در همان لحظه پایان پیدا کند این تصویر در چشمان تو جاودان بماند.
باد ملایمی موج های کوچکی همچون چینو شکن دامن پرچین بوجود می آورد یکی به یکی دیگری می خوردو دوتایی با هم فرومی روند,کجا؟زیر آب برای چه؟نمی دانم/
شب جمعه بود غروب پنجشنبه همه کارگرانی که آن نزدیکی ها خانهو زندگی داشتند زودتر از غروب آفتاب اسکله را ترک می کردند من واوستا توی چادر زندگی می کردیم همه فکر می کردند پدر وپسریم رشته های محبت محکمتر از علایق خانوادگی ما را بهم وصل کرده بود هر دو دردمند بودیم واین درد مشترک بود که یگانه مان کرده بود شب های جمعه اوستا نماز جعفر طیار می خواند بیرون چادر روی شن ها سجاده اش را پهن می کرد وزیر آسمان کبود با خداوند ارز ونیاز می کرد تسبیح می زد و به تک تک مردگانی که می شناخت فاتحه می خواند.
رحیم اول تسبیح واخر تسبیح فاتحه حاجی خانم است شب جمعه روح ها آزاد می شوند حتما دور وبر من است وجودش را احساس می کنم می فهمم که حجاب ها را از جلوی چشمش برداشته اند وحقایق را فهمیده است سائل فاتحه است می آید برایش نثار میکنم می رود.
نماز اوستا طول می کشید ومن ساکت و صامت پشت سرش می نشتم وبه غروب افتاب نظاره می کردم به زندگیم که پشت سر گذاشته بودم به زنم که او هم برای من مرده بود وقتی عشق نیست زندگی مرگ است حالا چه می کند؟آیا اینهمه مدت سراغی از من گرفته؟
اگر می گرفت می فهمیدم بچه ها می روند ومی آیند برای سیدآقا پول می فرستم لااقل میگفت که زنت یک سلام خشک وخالی برایت فرستاده,آه...
اسلام وعلیکم ورحمته والله وبرکاته چیه رحیم؟باز رفتی توی فکر می خواهی برگرد برو سری به خانه ات بزن دل نگرانی غصه می خوری برو برو سری بزن بیا.
نه اوستا هیچ نگرانی ندارم مادرم هست آقا سید هست,پدر ومادر خودش هستند دایه همیشه می آید ومی رو هیچ نگران نیستم.
پس چی؟دلت برایشان تنگ شده؟خب حق داری جوان حق داری.
دلم تنگ شده بود؟هوای خانه ام را کرده بودم؟نه بیزار بودم از آن خانه,می ترسیدم می ترسیدم بروم وباز بیرونم کند نه اصلا هوس رفتن به خانه را نداشتماما غروبها دلم می گرفت مخصوصا غروبهای پنج شنبه که نماز اوستا طول میکشید اسکله کارگر ها خالی می شد ودور وبرم ساکت بود تنهایی دلم را چنگ می زد وغصه هایم را رو می آورد.
رحیم من زیاد فک وفامیل ندارم زیاد هم دوست وآشنا نداشتم سرم همیشه تو کار بود برایت تعریف کردم که پدرم زن گرفتو من ولش کردم از همان موقع بکش کار کرده ام فرصت معاشرت وبرو بیا را نداشتم اما باور کن شبهای جمعه که میشینم سر سجاده گویی مرده ها را خبر می کنند یکی کی می آیند وطلب فاتحه می کنند چه کس هایی؟چه کس هایی که در غیر این موقع اصلا بیادم نیستند اما سر نماز همه دور وبرم می نشینند و منتظر فاتحه اند.
گاهی می خندیدم وگاهی هول میکردم نه من هرگز همچو نمازی نخواهم خواند من جز پدرم مرده ای ندارم که سائل فاتحه باشد اما وقتی اوستا با مهربانی و علاقه برای زنش ,زنی که آخر عمری روزگارش را سیاه کرده بود فاتحه می خواند دلم مالش می رفت یعنی هنوز در زوایای قلبش محبت او را داشت؟
ایا من هم خواهم توانست دوباره محبوبه را دوست داشته باشم؟ایا کینه ها وگله ها را فراموش خواهم کرد؟یعنی باز هم مثل سابق عشق در تمام بدنم جاری شود؟
چرا نمی شود رحیم چرا نمی شود؟اگر تو اراده کنی می شود زن حلال تو است خدا به تو کمک می کند دوباره دوستش داشته باشی به خدا رجوع کن به خدا متوسل شو ,یا مقلب والقلوب والابصار یا مدبر والیلوالنهار یا محول الحول والااحوال حول حالنا الی احسنو الحال.
یا مقلب ووالابصار...
این دعا را از یکی از کارگران بندر یاد گرفته بودم واز آنروز به بعد هر شب بعد خواندن قل اعوذ برب الناس همین دعا را می خواندم آنقدر تکرار می کردم تا خوابم می برد.
romangram.com | @romangram_com