#شب_سراب_پارت_122

-به به دست شما درد نكن ،چه با سليقه !اتفاقا چقدر هم پارچه نياز داشتم.

يك زخم زباني هم به من زد.يعني چيزي را كه لازم دارد من نمي خرم.

تازه با مادر صحبتمان گل كرده بود كه در زد و سركله ي دايه خانم پيدا شد ،محبوبه انگاري مادرش را ديده چنان دايه را بغل كرد و بوسيد كه صادقانه بگوييم من به شدت حسادت كردم.

بعد هم با اشاره ي چشم و ابرو من را برد اتاق كوچك سه تومان به من داد و گفت رحيم جان اين را به دايه هديه بده.

ميدانستم كه منظورش فقط هديه دادن به دايه نيست ميخواهد من و مادر را بكوبد.گفتم:

-اي همه؟...

سه تومان پول كمي نبود درست است كه پول پدرش بود اما حساب دستش نبود تازه پدرش روزي يك تومان براي ما كمك خرجي مي دادپول سه روز بود.

-آره ،محض رضاي خاطر من

-آخر مگر چه خبر است؟

-تو را به خدا يواش حرف بزن ،صدايت را مي شنوند ،به خاطر من بده.

خب ،پول را دادم به دايه خانم

اگر عيدي دادن رسم است كه هست و من بايد حتي به دايه هم عيدي مي داد پس چطور شد كه اولين عيدمان بود و يك چوب كبريت هم پدر و مادرش برايمان عيدي نفرستاند؟فرق آنها با آن همه ثروتي كه داشتند با آن هايي كه اصلا هيچي نداشتند چه بود؟

بيچاره مادر من ،از نان و خورشتش بريده بود ،و پول جمع كرده بود لااقل يك قواره پارچه براي محبوب آورد ،من از اول ازدواجمان يك هل پوچ از اين ها نديدم،درست است كت و شلواري كه مي پوشم ،كفش هايم را آن ها خريده اند ،نه من ،من توي لباس خودم راحت تر بودم لباس سنتي مملكت خودمان بود ايراني بود.

دلم براي مادرم سوخت وقتي مي رفت همراهش رفتم ،براي برنج و روغن خريدم يك جعبه شيريني خريدم ،قند و شكر خريدم ،خرماو گردو خريدم ،بردم خانه اش ،سرك كشيدم خبري از سفره هفت سين نبود خبر از سنجد و سمنو نبود.

-مادر سمنو نپختي؟

romangram.com | @romangram_com