#شب_سراب_پارت_119

وای دایه جان این گلهای بو گندو چیست؟برشان گردان ما لازم نداریم.
از زرنگی وتخسی اش خنده ام گرفت گفتم:
بفرما!شب بو هم بوی گند می دهد وما نمی دانستیم.
دایه خانم با مهربانی نگاهی به من کرد وبعد محبوبه را محکم در اغوش گرفت وگفت:
مبارک است محبوب جان ,حامله هستی.
بقدری خوشحال شدم که حد نداشت مدتی بود بی آنکه بخواهم نگران بودم که مبادا بچه دار نشویم دلم می خواست بچه ام زودتر بدنیا بیاید وزود بزرگ شود چون همیشه در این دلهره بودم که خودم بمیرم وپسرم مثل خودم یتیم شود مرا باشد از درد طفلان خبر که در خردی از سر برفتم پدر.
برای بچه دار شدن هر چه زودتر بهتر اما در سکوت من و سکوت محبوبه,این آرزو تا حدی دیر شده بود دلم می خواست لب ودهن دایه خانوم را ببوسم ودهن اش را پر از همان گلهای شبو بکنم.
****

چیزی به عید نمانده چندتا سفارشی کار داشتم که مجبور بودم تا چهارشنبه سوری تحویل دهم دست تنها بودم هنوز انقدر کار وبارم رونق نداشت که شاگردی بگیرم.خرج خانه هم در حقیقت دوبرابر شده بود هم خانهء خودمان هم خانه مادرم پدر محبوبه گفته بود کمک خرجی به ما می دهد اما همیشه بوسیله دایه جان می فرستاد او هم تحویل دخترش می داد , من کاری به کارش نداشتم اصلا نمی پرسیدم چه کرده وچه می کند البته گاهگاهی یک چیزهایی برای خانه می خرید بی انصافی نباید کرد اما حقا" کمکی برای من نبود ومن چاره ای جز کار مداوم نداشتم.
گله ای زیاد نداشتم فقط دنبال فرصتی بودم که قابی برای محبوبه درست کنم وبعنوان عیدی تقدیمش کنم.
مدتی بود در تالار می خوابیدم ومحبوبه توی اطاق کوچک در را از پشت می بست نمی دانم ایا راست می گفت وپنجره را باز میکرد یا نه کاری به کارش نداشتم اما همه را تحمل میکردم رویم هم نمی شد از کسی بپرسم ایا زنها وقتی حامله می شوند همه شان همچو رفتاری با شوهرانشان می کنند؟برعکس چیزهایی شنیده بودم که زن وقتی حامله است عشوه ونازش دلکش تر است.... صفحه356تا358



خلاصه وقتی دیدم اینجوری است صبح بلند میشدم صبحانه را درست می کردم و کاری به کارش هم نداشتم یواشکی در را می بستم و میرفتم دکان،دیگر نمیدانم لنگ ظهر بیدار میشد نمیشد اما معلوم بود که خیلی هم راضی است چون حتی یک بارهم اعتراض نکرد ونگفت که بیدارش کنم تا باهم صبحانه بخوریم، چون دم عید بوداین دوساعت کار اضافی کلی به نفعم شدونه تنها کار دیگران را راه انداختم بلکه قاب عکسی را که میخواستم ساختم وبرای اولین بار روی چوب کنده کاری کردم ورنگ زدم رنگ که نه لاک والکل زدم منتها بعضی جاها به رنگ خود چوب ماندوبعضی جاها لاکی شدچیز خوشکلی از اب درامدقلم ودواتم را از خانه اورده بودم توی دکان وروی مقوای سفیدی که از چاپ خانه خریده بودم این بیت را نوشتم:
محمل جانان ببوس انگه بزاری عرضه دار
کز فراغت سوختم ای مهربان،فریاد رس

همه جای دکان خاک اره بودگردو خاک بود دیدم اینجا بماند کثیف میشود ، بعد از انکه خشک شد برداشتم و با قاب رفتم پیش شیشه
-اقا رسول سلام
-سلام رحیم حالت چطوره چه عجب از این طرفها
-قربان دستت یک شیشه اندازه ی این قاب برایم ببر
-به چشم تو جان بخواه تو سر بخواه شیشه که قابل ندارد
-قربان صمیمیت ات صاحبش قابل است
اقا رسول وقتی قاب رااز دستم گرفت نگاه عجیبی به صورتم کرد!!!
فکر کردم نوشته ام را خوانده وخیالاتی کرده است خندیدم و گفتم :
-برای زنم است اولین عیدی است که باهم هستیم
نگاهی پر از سرزنش به من کرد وهیچ نگفت

romangram.com | @romangram_com