#شب_سراب_پارت_116
غلام عشق شو کاندیشه اینست همه صاحبدلان را پیشه اینست
گاهی بسکه خسته بودم خوابم می برد.گاهی هم گوش می دادم و خنده ام می گرفت،نمی توانستم به او بگویم دختر هر بلایی که سر من و تو آمده و چه بسا بازهم بیاید از برکات اشعار عاشقانه ی حافظ و داستان لیلی و مجنون است، هم تو و هم من فکر می کردیم زندگی عشق است دلدادگی است اما حالا می بینیم که نه حقیقت زندگی خیلی با عوالم عاشقی فرق دارد.راست گفته اند که وقتی گرسنگی از در وارد شود عشق از پنجره فرار می کند،همه ی اینها را می دانستم ولی به او نمی گفتم،دیگه کار از این حرف ها گذشته بود،ما گول دلمان را خورده بودیم .حالا باید اگر هم می سوختیم چاره ای جز ساختن نداشتیم.گاهی با تاسف نگاهم می کرد،از نگاهش خنده ام می گرفت.می گفت: - رحیم،لذت نمی بری؟خوشت نیامد؟ الحق که فقط باید صاحب منصب بشوی. خواب آلوده نگاهش می کردم و گونه اش را نیشگون می گرفتم و چیزی نمی گفتم، ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجا؟ جمعه شبی که تمام روز را در خانه مانده بودم و خستگی کار را نداشتم حال خوشی داشتم،مثل روزهایی که تمام فکر و ذکرم محبوبه بود و چه ساده اندیش بودم که تصور می کردم تنها غمم دوری از اوست ! و اگر او پهلویم باشد اگر غم لشکر انگیزد بهم سازیم و بنیادش براندازیم، خوش خوش بودم،دلم وای آن سبکبالی گذشته را کرده بود،کل دارایی من در این خانه جعبه حلبی بود که گویا آن زمانی که پدر زنده بود،یک پیت خالی را داده بود حلبی ساز در و جای قفل درست کرده بود،تویش نمی دانم قبلا چی می گذاشتند ام من از وقتی که بیاد دارم مخزن متعلقات من بود.هر خرت و پرتی که داشتم توی آن می گذاشتم البته قفل کلید هم نداشتم سرش باز بود آخه چیزی پنهان از مادر و حالا هم از محبوبه ندارم که قفل کنم،جای این تنها دارایی من روی رف آشپزخانه است،سرحال بودم رفتم از روی رف پایین آوردم درش پر از گرد و خاک بود.آوردم کنار حوض دستم را مرطوب کردم و با دقت دور تا دور جعبه را تمیز کردم،دوات و قلم نی ام توی آن بود،درآوردم.تازگی چایی را بسه بندی کرده بود بودند.توی هر بسته یک مقوای سفید بود که من خوشم می آمد و دو تا از انها را داشتم،آوردم،رفتم کنار محبوبه زیر کرسی نشستم.دواتم را توی سینی مسی زیر چراغ گذاشتم و گفتم: می خواهم برایت شعر بنویسم تا بفهمی من هم چیزهایی سرم می شود. پهلویم نشست و با دو چشم شهلایش حرکت قلم را روی کاغذ دنبال می کرد.
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
این کلمات بی جان،آتش به جان هر دوتایمان انداخت،محبوبه گرم شد،داغ شد،سر از پا نمی شناخت،چراغ روی کرسی را برداشت برد گذاشت روی طاقچه،خاموشش کرد.چه می کنی دختر؟ خندید آمد پهلویم، چه می کنی؟ اول غروب است می خواهی بخوابی؟ آره خواب دارم،خوابم میاد،چشمهایم بسته می شود. چشمهایش را بست،طوفانی در وجودمان برپا بود،حق با محبوبه بود هروقت ادم خوابش بیاد می خوابد،اول غروب آخر شب یک قرارداد است... صبح به اصرار تمام، قبل از اینکه بیرون بروم وادارم کرد شعری را که نوشته بودم روی دیوار طاقچه بکوبم و کوبیدم، تصمیم گرفتم قاب خوشگلی بسازم و یکی بزرگتر بنویسم و بیاد روزهای خوش گذشته بر بالای سرمان آویزان کنم تا هروقت بهر دلیلی دل من یا دل محبوب من گرفت با نگاه کردن به آن بیاد بیاوریم که چقدر مشتاق هم بودیم و بخاطر با هم بودن غم ها را فراموش کنیم. شنبه ی بعد از ان جمعه روز خوبی بود،قلبم مالامال از عشق و محبت بود، حال شوریدگی محبوبه گویی به کالبدم جان می دمید، آن هفته، بیشترین کاری را که اوستا شعبان برایم آورده بود انجام دادم.باز هم جمعه آمد و محبوبه در انتظار شبی مثل هفته ی قبل بود. بعد از ناهار در زدند. یا دایه خانم بود یا مادرم که ان نبود و این بود،آمد،از اینکه کرسی گذاشتیم اظهار شادی کرد.نشست.صحبتش گل کرد.دمادم غروب خواست برود،محبوبه فکر می کنم تعارف کرد که بماند.اتفاقا همانطوریکه گفته اند تعارف آمد نیامد دارد، مادر هم پذیرفت و ماند، راستش خود من هم در انتظار شبی خلوت و بدون مزاحم بودم هرچند که مادرم باشد،من هیچ حرفی نمی زدم.زیر کرسی تا خرخره فرو رفته بودم و گوش به حرف های این دو می دادم که یکی مادرم بود و دیگری محبوبم، هر دو را دوست داشتم و به هر دو علاقمند بودم. مدر حسابی نطقش باز شده بود.داشت برای محبوب تعریف می کرد که چه جوری بچه هایش قبل از من مرده اند و من همه چیز او هستم،قوت زانوی او هستم،نور چشمش هستم و چقدر آرزوی دامادی مرا داشت.ترسیدم یکدفعه بگوید که وقتی پدر محبوب دنبال من فرستاد ما چه فکرهایی کرده بودیم. - وای ننه چقدر حرف می زنی،تخم مرغ به چانه ات بسته ای؟ - دارم با عروسم اختلاط می کنم حسودیت شد؟ - آره و هر سه خندیدیم. شب موقع خواب محبوبه می خواهد مثل شب های قبل کنار من بخوابد.با چشم اشاره کردم،دلخور شد و رفت طرف دیگر خوابید،مادر هم سرش را گذاشت بطرف پای من و طرف دیگر کرسی خوابید. صبح مطابق معمول همیشه،من بلند شدم رفتم نان خریدم.سماور را روشن کردم، چایی را دم کردم.بساط ناشتایی را کنار اطاق برپا کردم،محبوبه بیدار بود اما عادت کرده بود همانجا دراز بکشد و کار کردن مرا تماشا کند و گاهگاهی هم حرفی بزنیم و بخندیم. با پا زدم به پایش.با تعجب نگاهم کرد.گفتم بلند شو،مادرم اینجاست،لااقل جلوی او بنشین پای سماور،چایی را من اماده کرده ام لااقل توی استکان تو بریز. بلند شد و رفت که سر و صورتش را بشوید،تا بیاید مادر دور و بر کرسی را مرتب کرد و لحاف هایمان را تا کرد و برد گذاشت جای همیشگی. سر صبحانه مدر درحالیکه چشمانش برق میزد رو کرد به من و گفت: - رحیم مگر مرغت می خواهد تخم طلایش را بگذارد؟ محبوبه خود را به نفهمی زد و پرسید: - چی گفتید خانم ؟ می دانستم که این چند ماه را محبوبه خودش هم در انتظار بود و شادی هم نگران است برای همان طوری که انگاری مساله زیاد مورد توجه من نیست گفتم: - هیچی، می پرسد تو حامله هستی یا نه،نخیر حامله نیست. مثل اینکه مادر از این جواب رک بدش آمد یا شاید او هم چشم براه و منتظر بود چشمی نازک کرد و گفت: - آخر وقتی دیدم محبوبه جان صبح بلند نشد چایی درست کند،پیش خودم گفتم حتما خبرهایی هست.محبوبه جان رحیم خیلی خاطرت را می خواهدها! توی خانه ی خودمان دست به سیاه و سفید نمی زد. رنگ صورت محبوبه سرخ شد،از اول همیشه حاضرجواب بود و هیچ نیازی به تفکر نداشت.گفت: - خوب خانم من هم در خانه ی خودمان دست به سیاه و سفید نمی زدم. دیدم جنگ دارد مغلوبه می شود،مادر حرفی زد و متلکی پراند و به محبوبه برخورد چه می کردم؟طرف کدام را می گرفتم؟بهتر دیدم ساکت بمانم،مادر به قهقهه خندید و با لحن طنزآلودی گفت: - خوب،همین است که لوس شده ای ،مادرجون. من نمی گویم حق با مادر نبود،اگر عشق و علاقه ای که من نسبت به محبوب دارم برای یک لحظه کمرنگ شود، من هم در وجود او تصویر یک دختر لوس را خواهم دید،کسیکه جلوی مادرشوهرش بخوابد و شوهر مثل نوکر جلویش کار بکند و لااقل برای حفظ ظاهر امر هم شده یک امروز را بلند نشود که مادر نفهمد پسرش شوهر نیست،زن نگرفته بلکه شوهر کرده،واقعا هم لوس است اما مادر هم نمی بایست هرگز فراموش کند که این دختر از آن بالا بالاها افتاده توی ما،ما کجا و اون کجا؟اما راست گفته اند: زخم تیر به تن است زخم زبان بر جان. محبوبه استکان چای نیم خورده اش را بر زمین نهاد و نشست،دیگر لب به صبحانه نزد،من فکر کردم اگر نازش را بکشم ممکن است مادر حسودیش شود.پیش خودم گفتم مساله ای نیست بعدا می خورد اما مادر متوجه شد و گفت: - الهی بمیرم مادر،چرا تو چیزی نمی خوری؟زن،پس فردا می خوای بزایی،زن باید بخورد تا جان داشته باشد. محبوبه نه به مادر نگاه کرد نه به من که با نگاهم التماس می کردم که ادا درنیاورد.گفت: - میل ندارم. و صم بکم نشست سر سفره،نه بلند شد برود نه با ما همراهی کرد، تند تند صبحانه خوردم،مادر هم صبحانه اش را خورد.با اشاره به مادر گفتم برویم.
خواهی نخواهی بلند شد چادرش را سر کرد.محبوبه ی اخمو را بوسید و خداحافظی کردیم و از خانه بیرون رفتیم.
( 2 )
کمر زمستان شکسته بود ، بوي عيد مي آمد ، اين اولين عيدي بود که ما کنار هم بوديم ، من در خانه اي که متعلق به زندگي مشترکمان بود عيد را پذيرا بودم .
مدتي بود دايه خانم پيدايش نبود نه اينکه من چشم براهش باشم ، هرگز ، جز يکبار آنهم اولين بار که محبوبه با اصرار و من بميرم و تو بميري پولي را که پدرش مي داد بمن داده بود من ديگر کاري به پول او نداشتم بلکه هر چه هم در مي آوردم روي طاقچه مي گذاشتم که محبوبه خرج کند ، خودم هم هر وقت مي خواستم خريد بکنم پول را از روي طاقچه بر ميداشتم ، اما متوجه بودم که دايه خانم مي آمد و پول مي آورد و محبوبه آنرا هم روي پولهاي ديگر مي گذاشت .
علاوه بر اين ، عادت کرده بودم که وقتي دايه خانم مي آمد چند روزي محبوبه با من سر سنگين مي شد و اين امر را من حمل بر دلتنگي اش نسبت به پدر و مادرش و خانواده اش مي کردم و حق را به او مي دادم و سعي مي کردم بيشتر محبت اش بکنم تا شايد بتوانم جاي خالي آنها را برايش پر بکنم .
روز پنجشنبه بود ، کارهاي اوستا شعبان را تمام کرده بودم و منتظر بودم بيايد کارها را تحويل بگيرد و مزدي را که قرار گذاشته بوديم تمام و کمال بپردازد .
به محبوبه گفته بودم ظهر نمي آيم ، منتظر خواهم ماند که اوستا شعبان بيايد ، براي فردا نقشه کشيده بودم ، اگر همه پولم را مي داد فردا عصر جمعه جالبي راه مي انداختيم مثل جمعه هاي قبل ، دلم از شوق ديدار محبوبه لبريز بود ، چقدر روزهاي جمعه را دوست داشتم ، کنارش مي نشستم و با هم نفس مي کشيديم با هم صحبت مي کرديم و ساعتهاي متوالي بدون اينکه گذشت زمان را درک کنيم از مصاحبت هم لذت مي برديم .
اي خدا چرا هر چه من رشته مي کنم پنبه مي شود ؟ تا غروب هر چه منتظر شدم اوستا شعبان پيدايش نشد پول لازم داشتم ، مي خواستم شيريني بخرم ، مي خواستم هديه اي براي محبوبم بخرم نشد که نشد .
با حال زار دکان را بستم و براه افتادم ، فقط شوق ديدار محبوبه و لذت مصاحبت اش بود که به پاهام نيرو مي داد ، هر چه مي شود بشود مهم اين است که زني مهربان در خانه چشم انتظار من است .
هميشه قبل از اينکه در را با کليد باز بکنم اول در را مي زدم تا محبوب متوجه شود که منم ، دارم مي آيم ، مثل هر روز چند ضربه به در زدم و در را با کليدم باز کردم و وارد دالان شدم ، محبوبه برعکس همه روز که روي پله ها منتظرم مي شد دوان دوان آمد توي دالان ، نه سلامي نه عليکي با عجله گفت :
- رحيم اينطور نيا تو ، تکمه هاي يقه ات را ببند
- چرا ؟
- آخه دايه جانم اينجاست
- خوب باشد ، مگر دفعه اول است که مرا مي بيند ؟
با عصبانيت گفت :
romangram.com | @romangram_com