#شب_سراب_پارت_115
با دستش مثل اینکه کهنه نجسی را نگاه می کند گوشت را زیر و رو کرد و گفت
من دادم
جز شما توی این محله قصاب دیگری داریم
به کی دادم
چه فرق می کند مگر بهر کس یک جور مخصوصی گوشت می دهی مگر پول ها با هم فرق می کند
خندید و دندانهای زرد و سیاهش از زیر سبیل های کلفتش معلوم شد
خب معلومه فرق دارد آقا که شما باشید من چاکرتان هستم شناسیم همکاریم روزی کار و بارمان به دکان شما می افتد از شما کار خوب می خواهم پس باید گوشت خوب هم بدهم
اما اگر نشناختی این رگ و پی را باید قالب کنی این مروت است
آقا رحیم به شما که ندادیم دلخوریتان برای کی هست
زنم زن من از شما گوشت می خرد یا همه اش استخوان می دهی یا رگ و ریشه
زن شما ارادت ندارم خدمتشان خیلی ببخشید بعد از این بگویید عیال آقا رحیم هستم بچشم ما می دانیم چه گوشتی تقدیم کنیم
حالا اینرا عوض کن آدم حالش بهم می خورد دست بزند انگاری هرچه را که برای گربه کنار گذاشته بودی دادی نگاه کن آخه این چیه
تمام گوشت را باز کردم و با دستم تکه تکه بلند کردم گرفتم جلوی چشمش وزن کرد محبوب گفته بود یک کیلو گوشت خریده ولی این می گفت سه چارک و یک پونزه است پس بقیه چه شده مگر می شود
از خودتان خریده یک کیلو خریده چطور شد کم شد
بفرما سواد که داری سنگها را نگاه کن
راست می گفت همانقدر بود که اول بار گفت دیگر چیزی نگفتم شاید محبوب اشتباه می کند شاید گربه خرده شاید توی راه انداخته بهر صورت به همان میزان گوشت داد بد نبود می شد کاریش کرد
سبزی را بردم پهلوی سبزی فروش
سلام حاجی آقا
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
توی دلم گفتم آی آدم
حاجی آقا شما گل هم کیلویی می فروشید هیچی نگفت بر بر سبزی هایی را که توی سبد بود ریختم جلوی پیشخوانش اسفناج ها هر کدام به اندازه یک گردو گل به دم اش چسبیده بود
این انصاف است این مروت است شما باور کردید که کاسب حبیب خداست این جنس بنجل فروختن و سر مردم کلاه گذاشتن خدایی است شیطان توی کارتان نظارت دارد
اشتباه کردم نباید اینجوری صحبت می کردم عصبانی شد سرم داد کشید با دستش همه سبزیها را از روی پیشخوان ریخت روی زمین
چه برای من موعظه می کند بردار برو مردکه کسی که این ها را خرید کور بود
شما مثل اینکه به همه کس کور می گویید این تیکه کلام شماست این ادب
شماست ؟ _ به کی گفتم کور ؟ _ یه زن من ،پرسیده سبزی دارید ؟ عوض اینکه بگویید بله دارم سرش داد زدید که " پس اینا علفه؟! " یعنی کوری نمیبینی. یه خرده نگاهم کرد، یه خرده که سبزی ها را که روی زمین ریخته بود نگاه کرد،مثل اینکه بیادش امد. _اهان آن آبجی را میگی؟ آخه آمده دکان من می پرسه سبزی دارید؟ کور هم از اینجا رد بشه از بوی سبزی می فهمد که اینجا دکان سبزی فروشی است آن ضعیفه که چشم داره مرا مسخره می کرد؟ توی دلم گفتم محبوب تو هم با این خرید کردنت واقعا آبروریزی می کنی. بهر صورت یکی سبزی فروشی گفت یکی من گفتم و بلاخره حاضر نشد سبزی ها را برگرداند.منهم عصبانی شدم با پاهایم همه ی سبزی ها را له کردم و امدم بیرون. آقارحیم خودکرده ای،خودکرده را تدبیر نیست،این دختر خرید بلد نیست،پخت و پز بلد نیست،رخت شستن بلد نیست،از اول که چشم باز کرده توی ناز و نعمت بزرگ شده حالا آمده هپی افتاده توی نکبت، با آن دست های سفید مثل برفش سبزی پاک کند،باز هم شکر کن. ولی من که دنبالش نرفتم،من که خاطرخواه اش نشدم خودش مرا بفراست انداخت،خودش دنبالم آمد،گل آورد،ناز کرد عشوه کرد من هم جوانم دل دارم،گرفتارش شدم،هم گرفتار شدی هم گرفتارش کردی،اونهم ناراحت است ،اونهم غصه ی ناز و نعمت خانه شان را می خورد،مثل اینکه قرار شد گناه بپای کسی باشد که اولین بار مرتکب شده است،من بی گناهم،ولی نمی گذارم ناراحت بشود.تا حالا که نگذاشتم یکدانه قاشق هم بشوید،بعد از این خرید را هم خودم می کنم،بهتر از دوباره پس دادن و با کسبه ی محل یکی بدو کردن است،ظهرها که می آیم ناهار بخورم می روم خرید هم می کنم،بگذار محبوبه از این کار هم آسوده شود،چه بکنم؟ دوستش دارم. برای بدست آوردنش خیلی غصه خورده ام،کارم را از دست دادم،از مادرم جدا شدم ولی باکی نیست خودش جای همه چیز را در قلب من پر کرده است،با این که تنبل است و تا لنگ ظهر می خوابد اما باکی نیست،بچه است،بزرگ که شد یک پا خانم می شود،زن زندگی می شود،زحمت من هم کم می شود.اگر صبر کنم همه چیز درست می شود.مثل مشهور درست است که گر صبر کنی ز غوره حلوا گردد،منهم صبر می کنم جهنم کار نجاری و کار خانه خسته ام می کند،زندگیست دیگه،ما هم قسمتمان همین بوده،هر که را طاووس باید جور هندوستان کشد،می کشیم،نازش خریدار دارد. توی دکان داشم دریچه ی پنجره ای را درست می کردم که دیدم مرد جا افتاده ای وارد شد.سلام کردم.حتما امده بود سفارشی بدهد،خوشحال شدم. - سلام علیکم شما صاحب دکان هستید؟ - کاری داشتید؟ - من اوستا شعبان هستم نجارم، پرسان پرسان آمدم اینجا.میرزا حسن خان شما را معرفی کرد،کار دارم،فرصت دارید؟ خوشحال شدم،با عجله گفتم: - چه کاری هست از دست من برمی آید؟ - بلی. عین همین کار که دستت هست. - در و پنجره سازی؟ می پذیرم. بیعانه ای داد و قولی گرفت ورفت. ظهر بدو بدو رفتم خانه.خیلی خوشحال بودم.به محبوبه خبر دادم پرسید:" از کی؟" گفتم: از یکی از نجارهایی که سرش خیلی شلوغ است.می گفت تمام در و پنجره ی خانه ی یکی از اعیان و اشراف را دست گرفته و حالا که دیده نمی رسد کار را بموقع تمام کند، کار مرا دید و پسندید،جزئی از آن کارها را به من سپرد.بیعانه ای را که گرفته بودم بردم گذاشتم روی طاقچه، روی طاقچه سی تومان هم بود.فهمیدم که امروز دایه خانم آمده بود،معمولا دایه خانم وقتی می آمد،درست است که پول می آورد،اما حال و هوای خانه ی پدری را هم می آورد،محبوبه باز هم بیاد آنها می افتاد،خب حق هم داشت،دلش پدر و مادرش را می خواست،دلش برای خواهرهایش و برادرش تنگ می شد و در نتیجه تا چند روز سرسنگین میشد،من می فهمیدم مدارا می کردم،شوخی می کردم،حواسش را بجای دیگری معطوف می کردم،تا کم کم فراموشش می شد،وقتی گفتم کار گرفتم و پول را روی طاقچه گذاشتم لبخند محزونی زد.پرسیدم: - ناراحتی محبوبه؟ - از چی؟ - نمی دانم! می دانستم اما تجاهل می کردم.می خواستم کم کم خودش بفهمد که نباید هر ماه این وضع تکرار شود،هرماه نباید هوای پدر و مادری به سرش بخورد که اینقدر نامهربان بودند،خودپسند بودند،پرفیس و افاده بودند.گفت: - نه ناراحت نیستم،فقط دلم برای خانم جانم تنگ شده،فقط همین. کنارش نشستم با دستم چانه اش را بالا آوردم و سرش را به طرف خودم بلند کردم.توی چشمان قشنگ پر از غمش نگاه کردم و گفتم: - دیگه ازاین حرف ها نزنی ها ! حالا دیگه خودت کم کم باید خانم جانم بشوی. معمولا در اینگونه مواقع خودش را بغلم می انداخت.موهایم را آشفته می کرد.سرش را روی سینه ام می گذاشت و همه چیز تمام می شد، اما چانه اش را از روی دستم کشید.سرش را پایین آورد و با چین های دامنش بازی کرد، نمی دانم دایه باز چه گفته بود،چه خبر تازه ای آورده بود.دست هایش را از روی دامنش برداشتم و بدست گرفتم.سرد سرد بود. - سردت هست محبوب؟ - آره مگر تو سردت نیست؟
فردا تا غروب توی دکان تمام کارهایم را کنار گذاشتم و یک کرسی نقلی درست کردم،ظهر چیزی به محبوب نگفتم اما غروب که کرسی را با خودم آوردم.مثل بچه هایی که اسباب بازی قشنگی خریده باشند ذوق کرد.ده دفعه مرا بوسید،کمک کردم کرسی را راه انداختیم.خیلی خوشگل درست کرد لحاف و تشک هایی که جهیزیه اش بود جلوه ی خاصی به کرسی و اطاقمان داد. شب ها چراغ گردسوز را روشن می کردیم و توی سینی مسی کنگره دار روی کرسی می گذاشتیم،شام را زیر کرسی می خوردیم،چای می نوشیدیم و هر دو چسبیده بهم یک طرف کرسی می نشستیم و محبوب اشعار عاشقانه ی لیلی و مجنون یا حافظ را برایم می خواند.
romangram.com | @romangram_com