#ثروت_عشق_پارت_91
- من عاشقتم.
- عشق یه طرفه هیچوقت جواب نداده.
- تو هم... عاشقمی.
- بودم، اما الآن ازت متنفرم.
چشمانم را بستم، من باید او را میکشتم. کشتن او جرم نبود، من فقط داشتم از خودم دفاع میکردم، پس نباید عذاب وجدان داشته باشم. نه تنها خودم، بلکه تمام اطرافیانم: شهاب، فرانک، محبوبه، مریم، و خیلی های دیگه. آره، من باید شلیک کنم و به این ماجراها پایان بدم. این به نفع همست.
- من... من کمکت میکنم تا پدرتو پیدا کنی!
چی؟ پدرم؟ چشمانم را باز کردم و به او نگاه کردم.
- تو از پدر من چی میدونی؟
- من ازش خیلی چیزا میدونم، تو این مدت دنبالش گشتم.
آیا او داشت دروغ میگفت یا من توهم زده بودم؟ پدرم... پدر واقعی خودم.... خدای من! او فقط داشت من رو گول میزد... پدرم... پدر واقعیم... این کلمات ذهنم را قلقلک میداد.؛داشتم وسوسه میشدم. اما با خودم فکر کردم: چه اهمیتی میدی که پدرت کی باشه؟ او که تورو تنها گذاشت و رفت، حالا اگه پیداش کنی مثلا میخوای چیکار کنی؟ مسلما اون هم نمیخواد تورو ببینه. اون فقط در به وجود آمدن تو نقش داشته، نه چیز دیگه ای.
از طرفی با خودم گفتم: پیوند خونیه، آب که نیست. من دوست دارم پدرمو ببینم. اما صدایی دیگر درونم میگفت: نه، سمانه. مطمئن باش ارسلان داره بهت دروغ میگه. اون میخواد زنده بمونه تا بعد انتقام پای قطع شده و ناکامی در عشقش رو ازت بگیره. حرفاش رو باور نکن... دیوونه!
خدای بزرگ... آیا باید به حرف های ارسلان گوش بدهم؟ اون به من خیلی دروغ گفته بود، الآن هم میتونست دروغ بگه. اما آخه... اگه راست میگفت، اون وقت تا آخر عمرم باید حسرت دیدن پدرم را میخوردم. من با پدرم حرف های زیادی داشتم تا بزنم... میخواستم ازش سوال کنم چرا ما رو ترک کرد؟ چرا اصلا به خودش زحمت نداد دنبالمون نگرده؟ مگه ما بچه هاش نبودیم؟ پاره ی تنش نبودیم؟ آره، من باید دلیل این کارهایش را ازش میپرسیدم.
- اصلا پدر من برای چی باید برای تو مهم باشه؟
romangram.com | @romangram_com