#ثروت_عشق_پارت_90

- اما میدونی.... راستش وقتی دزدیدمت، اون پلیس عوضی با ماشینش دنبالمون افتاد... سرسخت بود، شانس اوردیم که تونستیم یه کاری کنیم گممون کنه... خدا باهامون بود.
- خدا؟ تو مگه به خدا هم اعتقاد داری؟
- اوه، اگه تو داری پس منم دارم.
بعد کنارم نشست و از یقه ی مانتوم بلندم کرد. منو به دیوار چسبوند و صورتشو نزدیک صورتم کرد.
- از من دور شو، حالم ازت به هم میخوره کثافت.
- یواش یواش... من هرکاری که بخوام میکنم، اون پلیسه هم هیچکاری نمیتونه بکنه.
بعد خواست که صورتشو بهم نزدیکتر بکنه اما من لگدی به شکمش زدم. او روی شکمش دولا شد و از اونجایی که پاهایش سالم نبودند، روی زمین افتاد. من هم سریع از فرصت استفاده کردم، دولا شدم و دنبال اسلحه ای که ماهرانه کنار مچ پایم جاسازی شده بود گشتم. خوشبختانه به عقل جن هم نمیرسید که اسلحه ای کوچک در آنجا جاسازی شده باشد، چه برسد به عقل ارسلان. اسلحه را برداشتم، ارسلان روی زمین نشسته بود و تقلا میکرد بلند شود. اسلحه را به سمتش نشانه گرفتم. سردم بود، که البته این سردی به خاطر هوا نبود، از سرم خون میچکید و پهلویم درد میکرد.
- سمانه، من خیلی پولدارم! با من ازدواج کن، حتی از شهابم پولدارتر شدم!
- پولی که تو به دستش اوردی، جون خیلی ها رو گرفته.

- من پولدارم.
- زندگی فقط پول نیست.
- چرا هست!
- هست، اما فقط پول نیست.
- ما میتونیم خوشبخت بشیم.
- فکرِ بودنِ تو در دنیا کافیه تا منو بدبخت کنه.

romangram.com | @romangram_com