#ثروت_عشق_پارت_81

- اوهوم.
- بعد از دانشگاه بیا یه سر بریم اداره ی آگاهی تا یه سری کارها رو انجام بدیم.
- چه جور کارایی؟
- حالا بریم خودت میفهمی.
- باشه. من دیگه میرم، خداحافظ عزیزم.
- خداحافظ.
بقیه ی کلاس ها هم به همین منوال گذشت، فقط اینبار سعی کردم حواسم را خوب جمع کنم.
بعد از ناهار فوری رفتم و سوار ماشین شهاب شدم. بهش گفتم:« لازم نبود این همه منتظر بمونی.»
او نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:« سمانه، خواهش میکنم متوجه باش. تو الآن در خطری. من نمیتونم تو همچین موقعیتی تنهات بذارم. باید چهارچشمی مواظبت باشم.»
سرم را تکان دادم. اشک توی چشمام جمع شده بود. چه حس خوبی بود، اینکه بدونی همیشه یه نفر هست که باهات باشه، و از نزدیک مراقبت باشه.
به اداره ی پلیس رسیدیم. وارد ساختمان که شدیم، ایمان بدوبدو رسید.
- اِ، سلام! شما کجا... اینجا کجا سمانه خانوم. اوه، البته شهاب گفته بود میای اینجا.
- سلام ایمان. خوبی؟ پانیزجون خوبه؟
- پانیز منو کچل کرده، هرروز میگه بریم خرید.
- ای بابا تازه چهار ماهه که عروسی کردین!
- آره ولی قربونش برم از خرید سیر نمیشه!

romangram.com | @romangram_com