#ثروت_عشق_پارت_71

- خب قرار مدارای عروسیتونو نریختین هنوز؟
- آه... نه راستش من هنوز برای ازدواج آماده نیستم.
او با بدگمانی نگاهم کرد و گفت:
- وا چرا مگه پای کس دیگه ای در میونه؟
- نه بابا اتفاقا من عاشق شهابم و دوس دارم زودتر هم بهش برسم... اما میدونی میخوام از زندگیم به عنوان یه دختر بیشتر لذت ببرم.
- اوه! هرجور خودت صلاح میدونی عزیزم.
- ممنون لطف داری. در خدمتتون باشیم، میای بالا؟
- نه ممنون از دعوتت دارم میرم دنبال مهرناز تا از مهدکودک بیارمش. بچم این روزا خیلی با بقیه غریبی میکنه تو مهدکودک.... نگرانشم.
- نه بابا لازم نیست نگرانش باشی مهرناز دختر نرمالیه مطمئنم این غریبی هم به خاطر سنشه و طبیعیه.
- وای خدا کنه همین طور باشه که تو میگی. باباشم همینو میگه.
- آها راستی سلامم رو به شوهرت برسون!
- سلامت باشی. خب من دیگه میرم عزیزم موفق باشی فعلا خداحافظ.
- ممنون شما هم همینطور، خداحافظ.
رفتن آرمیتا را تماشا کردم. او دوست خیلی خوبی بود. وارد حیاط شدم و سوار آسانسور شدم. توی آینه ی آسانسور به خودم نگاه کردم... این پنج سال زیاد تغییری نکرده بودم... البته اگر بخواهیم لباس های گرانقیمتی را که میپوشیدم نادیده بگیریم تغییری نکرده بودم. آسانسور جلوی طبقه ی سوم ایستاد و من وارد خانه شدم. کیفم را روی مبل سفید اتاق نشیمن گذاشتم و لباس هایم را هم عوض کردم. در اتاق مطالعه کمی درس خواندم و برای خودم نهار درست کردم. بعد از خوردن نهار، کنار پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم. رو به روی ساختمانمان کمِری مشکی پارک کرده بود. به یاد آوردم که دو روز است که از صبح اینجاست. یک بار که کنجکاو شده بودم تلاش کرده بودم سرنشین ماشین را ببینم اما از آنجایی که شیشه های ماشین دودی بود هیچی معلوم نبود.
همان موقع تلفن زنگ خورد: فرانک بود!
- سلام عزیزم! خوبی فرانک؟

romangram.com | @romangram_com