#ثروت_عشق_پارت_70
- راستی شهناز عفوی خوردها.
- ا جدی؟
- آره قرار بود بیست و پنج سال باشه که شده هیجده سال.
- آها.
- خدا رو شکر، حداقل همون موقع اعتراف کرد که سرتو کلاه گذاشته بوده.
- آره، وگرنه من الآن اینجا نبودم.
- نگران نباش سمانه، ارسلان را هم میگیرم.
- من دیگه اونو فراموش کردم و واسمم مهم نیست زنده باشه یا مرده.
- اوه ولی واسه من مهمه.
شانه هایم را بالا انداختم. پنج سال بود که شهاب این حرف ها را میزد ولی هنوز هیچ خبری از ارسلان نبود. حتی حالا که شهاب رییس پلیس شده بود و اختیارات بیشتری داشت، ولی انگار ارسلان آب شده بود رفته بود توی زمین.
به آپارتمانی رسیدیم که پدر شهاب چهار سال پیش برایم گرفته بود. البته اون خیلی اصرار کرده بود که من برم پیش خودشون، اما من آنقدر حیا داشتم که حتی با وجود یه عالمه خدمتکار، هم خونه ای با شهاب رو قبول نکنم. خانه ام درست یک کوچه بغل خونه ی شهاب اینا بود. من عاشق این آپارتمان بودم. زیبا، آبرومند، نقلی و مدرن بود. در کوچه ای از مناطق بالاشهر تهران، دنج و خلوت بود. همش هم هشت واحد بود. از ماشین پیاده شدم، از دور برای شهاب بای بای کردم. کلید را داخل در آپارتمان کردم که همسایه مان را دیدم:
- به به سلام سمانه جون! خوبی عزیزم؟
- ممنون آرمیتا جون. چه خبرا؟
- سلامتی. آقاتون خوبه؟
چشمکی بهم زد و من هم لبخند زدم.
- خوبه سلام داره خدمتتون.
romangram.com | @romangram_com